بریدههایی از کتاب پارسیان و من، جلد اول؛ کاخ اژدها
۴٫۶
(۱۲۲)
نقاش پیر باز هم برایمان از داستانهای هولناک ستم، بازگو کرد: پیرزنی که هفت پسر و هفت دختر داشت و در تنهایی و غمِ فرزندان از دنیا رفت. زنان بیشوهری که با خودفروشی کسب درآمد میکنند و کودکان فقیری که با گدایی...
پ. و.
زنان بسیاری در شهر رفت و آمد میکردند، شاید بتوان گفت که از هر ده نفری که میگذشت، شش نفر زن و چهار نفر مرد بودند! امّا همهشان چهرههایی غمگین و سرد داشتند و نوعی پیری زودهنگام در چشمها و صورتهایشان دیده میشد. همه عجله داشتند و میخواستند با گامهای تند، زودتر به خانه برسند.
مغازهداران، درهای چوبی را قفل زده، بهسرعت در کوچهها ناپدید میشدند. این بیتوجهی به یکدیگر و سر در کارِ خود داشتن، به نوعی در همهٔ مردمان پایتخت دیده میشد.
پ. و.
ایرج زمزمه کرد: چرا پدرم کاری نمیکند؟... مگر این مردم مردهاند؟!...
من و اسفندیار در سکوتی تلخ به سخنانش گوش دادیم. ایرج، آکنده از خشم و نفرت بود، گویی از چشمان مهربان و عمیقش خون میچکید. تنها یک شمشیر کم داشت و چند سالی سن، تا دلاوری سوار بر اسب بشود و همهٔ ماردوشان را از دم تیغ بگذراند.
ایرج، آرام زمزمه کرد: چرا خداوند، نجات را نمیفرستد؟...
فکر کردم، مردها را گردن میزنند تا مارها زنده بمانند! چطور آژیدهاک میتواند بپذیرد، که هزاران نفر برای آنکه او بتواند با نکبت زنده بماند، کشته شوند
پ. و.
اندیشیدم چرا در سرزمینی با این همه زیبایی و نعمت، باید زور گفت و جنگید و همدیگر را کشت؟!
پ. و.
کاوه ناگهان فریاد برآورد: آهای مردمان، بهپا خیزید، یاری کنید.
پ. و.
هوشنگشاه به شکرانهٔ پدید آمدن آتش، در برابر خدا، هفت شبانه روز، جشن بهپا کرد و آن روز را جشن سده نامید
منکسر
کتابهای بسیاری خواندم: هزارویک شب، کلیله و دمنه، افسانههای ایران و هند باستان، سرخپوستها، وایکینگها، چینیها و عربها و... داستانها و حرفهای دنیای جدید: از مارک تواین و آسترید لیندگرن و همینگوی تا داستانهای مصور تنتن و میلو و تا هدایت و نیما و ندوشن و... با خواندن هر کتاب، دنیای جدیدی پیش رویم باز میشد.
منکسر
کاوه با هر ضربهاش، سربازی را به زمین میانداخت و سربازان از او میگریختند. آنها ترجیح میدادند پیرزنی حریفشان باشد، تا با لذّت و افتخار او را بکشند، نه شیرمردی که بازوانی از پولاد داشت!
n.l.r
در این شهر، هرحرکتی در نطفه و هر کلامی در حنجره سرکوب میشد و در میان این خفقان هولناک، هیچ چیز بیش از ادّعای مردمی بودنِ حکومت و نظرخواهیاش از مردم، تهوّعآور نبود!
n.l.r
مردمان، همه به هم پیوسته بودند تا زیر پرچم آزادی، تا آخرین قطرهٔ خون، علیه ستمگر بجنگند. ستمگری که خود، به نامِ آزادی آمده بود و چهرهای مظلومنما داشت. ادعا میکرد که میخواهد خلایق را از ظلم و غرور جمشید برهاند. امّا خودش بسی بسیار بدتر از او، به ستمگری پرداخته بود و خون مردمان را در شیشه میکرد و مینوشید، تا خودش فربه و سرحال بماند. او خطرناکترین، نوعِ ستمگران بود!
n.l.r
«در این سرزمین، هیچ کس به آنچه که مستحق آن است نمیرسد: فقرا به دارایی... جوانان به عشق... زحمتکشان بهدسترنج... مفتخوران به مجازات... و انسانها به آزادی!»
n.l.r
آزادی از بار ستم و قتل عام ستمگران، باید تنها هدفی باشد که همهٔ پارسیان، از زن و مرد و کودک، بر آن متحّد باشند... ولی افسوس که شیطان دوباره لانه میکند و ستمگر میپروراند.
n.l.r
اسفندیار، بیتفاوت به حرفهای ما گفت: امسال، سال سختی خواهد شد. ستم آژیدهاک و نارضایتی مردم به اوج رسیده است.
Soheil
از طرف دیگر، وضع مردم بود که هر روز بد و بدتر میشد. کشاورزها و دامدارها هر روز فقیرتر و بازرگانها فراری میشدند. فقط کار و بار مأمورها و درباریهای حکومتی، سکه بود و آنها هر روز چاقتر و پولدارتر میگشتند.
Soheil
او میگفت که نبرد حقیقی در آسمان و انعکاس آن روی زمین در انسان و کاینات بروز یافته است. پدرم درست میگفت. ماردوشان و ایخلیل و سارداناپال، همگی، در گذر قرون، ناپدید شده بودند، ولی ستمگران، در شکلها و رنگهای جدید، نو به نو پدیدار میشدند.
پ. و.
«نبرد حقیقی، میان پروردگار یگانهٔ هستی و شیطان برپاست. انسان نبردگاهی بیش نیست و تمدّن او حاصل این نبرد... تا روزی که این جنگ در آسمان، جاری است، نبردِ روی زمین نیز ادامه خواهد یافت. انسانها ستم خواهند کرد و خون بیگناهان برای آنچه که ارزش نهایی نیست، ریخته خواهد شد و اسارت در رنگهای نو، پابرجا خواهد ماند.»
پ. و.
آزادی از بار ستم و قتل عام ستمگران، باید تنها هدفی باشد که همهٔ پارسیان، از زن و مرد و کودک، بر آن متحّد باشند... ولی افسوس که شیطان دوباره لانه میکند و ستمگر میپروراند. کم نیست جمعیت ستمگرانی که مردم در طول تاریخ از جا برکندهاند، ولی ستم در دلهای دیگری، خانه کرده و باز میگردد. خدایا! این آفریدگان تو هستند که چنین میشوند، مُثله میشوند، میمیرند، میکشند و تو دستانشان را باز گذاشتهای... ایکاش با چشمان خودم میدیدم آن زمانی را که آگاهی حکیمانه در دل انسانها جا بگیرد و عزم نهایی تو بر نابودی ستم، شیطان و شیطانپرستان واقع شود...
پ. و.
یک مبارزهٔ بیسرانجام که آدمها به هر دلیلی همدیگر را بکشند و بکشند و... امّا پس ظلم چه میشد؟ اگر مردم برنخیزند، آژیدهاک به ظلم و بیدادش ادامه خواهد داد.
اصلاً چطور میشود در دنیایی که همه یا ظالماند یا مظلوم و یا مبارز، آسوده زندگی کرد؟ یا بیخیال و بیطرف باقی ماند؟!
پ. و.
هر سال هزاران نفر از آنها در این معادن جان میسپارند و باز بردههای جدید و جوان از تمام شهرها، به بهانهٔ ندادن مالیات یا مخالفت با پادشاه به اینجا آورده میشوند و...
پ. و.
تو خون ما را خوردهای و کاخ ساختهای... ما از صبح تا شام عرق میریزیم و شما شب تا به صبح را به شرابخواری میگذرانید! ظلم شما همه جا را به ویرانی کشانده است، دیری نخواهد گذشت که کاخهایتان ویران شود...
پ. و.
حجم
۱۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۲۷ صفحه
حجم
۱۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۲۷ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان