بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل | صفحه ۱۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل

بریده‌هایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل

نویسنده:مهرداد صدقی
انتشارات:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۳۷۶ رأی
۴٫۳
(۳۷۶)
من و آقای اشرفی عین زبان‌بسته‌های حرف گوش کن دستور را اجرا کردیم. فقط مانده بود منیژه خانم و زُلی برای سپاس از زحمت‌هایمان، جلوی من و آقای اشرفی علوفه بریزند و ما دو نفر هم در حال نشخوار کردن به عنوان تشکر، دم‌مان را تکان بدهیم.
پ. و.
به دم در خانه که رسیدیم، آقای اشرفی می‌خواست با آرنجش زنگ آیفون را بزند اما ترسید خربزه باز هم بیفتد. عاقبت با چانه‌اش زنگ زد. در که باز شد، در را با باسنش هل داد. کفش‌هایش را هم که درآورد، با انگشتهای پایش دستگیره در را پایین داد و رفتیم تو. خوشبختانه در دیگری نبود که باز هم بخواهد از اعضای دیگرش استفاده کند.
پ. و.
گفتم که بذار بره توی یک کوچه خلوت جاشانِ درست کنه، بعد با خیال راحت بره که به دوستش تحویل بده همونجا بگیریمشان. اینجوری مزه نمده نمی‌دانستم نحوه دستگیر کردن هم انواع طعم و مزه خودش را دارد.
پ. و.
معمولا قدرت بعد از دیدن فیلم‌های ژان کلود به خودش آسیب می‌زد و بعد از دیدن فیلم‌های بروس لی به بقیه.
پ. و.
زنگ تعطیلی که خورد همه داشتیم با خوشی از مهد علم و دانش فرار می‌کردیم که دیدم دایی اکبر با موتورش جلوی در دبیرستان ایستاده.
Mohamad Salehi
بدترین شکنجه هم این بود که توی زندان بعد از دایی اکبر بروم دستشویی و ببینم طبق معمول دم‌پایی را خیس کرده و وقتی درمی‌آیم و به او می‌گویم چرا شیلنگ را آن‌طرف‌تر نگرفته تا دم‌پایی خیس نشود، بگوید «مگه اونجا شِلنگم داشت؟»
Mohamad Salehi
دایی همچنان به من زل زده بود که مرزهای حماقت را تا کجا قرار است جابجا کنم
Mohamad Salehi
درِ خانه قدرت پلنگ را که زدم، مادرش از پشت در پرسید: - کیه؟ - منم این سوال و جوابِ همیشگی پشت همه درهای بسته بود و باز، همیشه هم بدون اینکه کسی بداند پشت درِ واقعا کیست، در باز می‌شد.
Mohamad Salehi
توی ساندویچی، قدرت پلنگ در حالیکه به خوردن من جوری نگاه می‌کرد که انگار از قحطی فرار کرده‌ام و از نگاهش «چی خبرته» و «نفس هم بکش» می‌بارید، خوراک بندری‌اش را جوری در سه لقمه بلعید که من تازه فهمیدم فرار کردن از قحطی یعنی چه. با همان دهانِ پر، گفت: «ولی یک فکر عالی به ذهنم رسید» اما لقمه‌اش را که قورت داد، راه مغزش هم باز شد و خودش گفت: «ولی حیف که به درد نمخوره»
aryan
آقای اشرفی بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «غریزه اصلی»
جودی‌آبــوت
ماجرا را که برایش گفتم، رنگ و رویش پرید. جوری هم گفتم تا نتواند تکذیب کند یا دروغ دیگری بگوید. حالا حقش بود آقای اشرفی را کت بسته می‌بردم پیش قدرت پلنگ و دایی و به قدرت می‌گفتم «مدانی فیلمِ کجا قایم کرده بود؟» و وقتی او می‌گفت «کجا» من هم مثل خود آقای اشرفی بگویم «اونجاش» و او را تحویل قدرت می‌دادم تا فیلم از «اونجاش» پس بگیرد.
جودی‌آبــوت
کم مانده بود مغزی فیلم، مثل نوارِ اگه یه روز بری سفر، عازم طبر شود.
جودی‌آبــوت
سعید که فهمید ناراحتی‌ام جدی است، سعی کرد موضوع را عوض کند و گفت: «برای اینکه حواست پرت بشه یک چیزِ جالب برات تعریف کنم.... دیروز وقتی مخواستم برم نونوایی، قدرت پلنگِ دیدم که چندتا قیف تخمه دستش بود داشت تنهایی تخمه مخورد و تعارف نکرد، وقتی از نونوایی برگشتم دیدم ماشین کمیته گرفتش دارن مبردنش. خدایی همچین دلم خنک شد که چی.»
جودی‌آبــوت
تا او را دیدم خیالم راحت شد اما تا اقای اشرفی مرا دید خیالش ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «محسن! تو منِ نابود کردی!» انگار فاجعه تازه همین چند دقیقه قبل رخ داده بود.
جودی‌آبــوت
بدترین شکنجه هم این بود که توی زندان بعد از دایی اکبر بروم دستشویی و ببینم طبق معمول دم‌پایی را خیس کرده و وقتی درمی‌آیم و به او می‌گویم چرا شیلنگ را آن‌طرف‌تر نگرفته تا دم‌پایی خیس نشود، بگوید «مگه اونجا شِلنگم داشت؟»
sajad ayoobi
سر کلاس درس، مدام قیافه آقای اشرفی می‌آمد جلوی چشمم و از اینکه جلوی جلوی قوم و خویش‌هایش یا به قول خودش قوم مغول آن‌طور ضایع شده بود، ناراحت شدم. افسوس خوردم که اگر مسبب این اتفاق من نبودم، کلی می‌توانستم به او و این اتفاق بخندم اما به دور از جوانمردی بود. البته در اوج ناراحتی و دلسوزی برای آقای اشرفی، باز هم از تصور لحظه‌ای که توی جمع می‌خواسته با پخش فیلم ترسناک از قوم مغول انتقام بگیرد اما خودش از حمله مغول بدتر نابود شده بود؛ کمی خنده‌ام گرفت. خنده‌ام یک ثانیه هم دوام نیاورد و باز ناراحت شدم. واقعا تقصیر من نبود. من می‌خواستم به دایی و آقای اشرفی و قدرت پلنگ خدمت کنم اما خدمتی کردم که برای هر سه چهار نفرمان جایش هنوز درد می‌کرد.
نصیری
نفر بعدی دایی بود که بعد از اینکه آرایشگر کلی روی او کار کرد و مواد مختلفی به صورت و موهایش زد، هیچ تغییری در قیافه‌اش ایجاد نشد و به طور عملی نشان داد حاصل صفر در هر عددی باز هم صفر است.
Mahya
فهمیدم دایی بدترینِ بازیگر مکمل سال برای تعریف این ماجرا است. خواستم بگویم دایی جان تو از تیم منی، تو که خودت هم می‌دانی داریم دروغ می‌گوییم، چرا سوال می‌پرسی، اما مجبور شدم صادقانه‌ترین حرف آن روزم را بگویم: «خداییش هنوز نمدانم. حتما انقدر جلوی خانه آقای اشرفی رفته و آمده که کمیته بهش مشکوک شده و گرفتنش.»
زهرا جاویدی
«محسن یادته یکبار از دبیرستان میامدیم جلوی یک دختره تا سرمِ خاراندم گفتی برای شِپشات بجای گِلِ سر باید سرتِ با شامپوی مخصوص بشوری و دختره یک‌جوری نگام کرد انگار واقعا شپشویم؟... یادته یکبار گفتی بریم آبمیوه عطایی شیرموز بخوریم من گفتم یک‌قرانم ندارم تو گفتی بریم مهمان تو، بعد اونجا خودت زودتر شیرموزتِ خوردی و رفتی بیرون از بیرون به من که پول نداشتم حساب کنم، مِخندیدی؟... یادته یک‌بار بچه بودیم به من یک پشکل گوسفند دادی گفتی بخور قره قروته؟ یادته...»
محمد
با توجه به کسادی بازار به شوخی به آقاجان گفتم: - آقاجان ما از کجا نون مخوریم؟ - خا بعضی روزا مشتری زیاده بعضی روزایَم این‌طوری. ولی چون خودت دیدی که بازار خرابه، باید صرفه‌جویی کنیم.... پس مِن بعد هفتگیت نصف! دیدم آقاجان به تلافی سوالِ توام با شوخی‌ام دارد حتی انتقامِ کسادی بازار را هم از من می‌گیرد. برای همین گفتم: «باشه. پس همون پولی که مخواین از هفتگیم بزنین، بذارینش تو بانک سود بیاد، سرِ ماه با سودش شاید یک زمین تو شمال بخریم» آقاجان آهی کشید که حس کردم الان همان نصفه را هم نصف خواهد کرد اما گفت «آدم نباید ناشکر باشه. ایشالا درست مِشه.
محمد

حجم

۱۲۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

حجم

۱۲۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰
۵۰%
تومان