بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل | صفحه ۱۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل

بریده‌هایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل

نویسنده:مهرداد صدقی
انتشارات:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۳۷۶ رأی
۴٫۳
(۳۷۶)
موقع زنگ تفریح، سعید که دید دَمَقم و یک گوشه نشسته‌ام، مثل یک دوست صمیمی و دلسوز، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و برای ابراز همدردی راجع به دردی که اطلاعی از آن نداشت گفت: «غصه نخور بالاخره یک روز من و تو هم قو مِشیم... بعدش دیگه هیچ دختری رِ تحویل نِمگیریم»
محمد
آقای اشرفی بود. کلی میوه خریده بود که نمی‌توانست همه آنها را به تنهایی حمل کند. از همه انگشتهایش یک پلاستیک آویزان بود و زیر بغل‌هایش هم دو تا خربزه. فقط یک جایش باقی مانده بود که از آن چیزی آویزان کند و آن هم گردنش بود. از صدایش فهمیدم که باید به او کمک کنم. - چی سنگینه. مهمان دارین؟ - ها. قوم و خویشای منیژه قراره بیان. البته بهتره بگم قوم مغول.
محمد
حوله را روی دوشم انداختم که بروم دوش بگیرم. بی‌بی که وضو گرفته بود، از دستشویی درآمد و با دیدن من اولش گفت «بسم‌الله» اما وقتی دید غیب نشدم ترسید و گفت «یا خدایا توبه تقصیر»
زهرا۵۸
وارد خانه که شدم، هیچکس با دیدنِ من متوجه تغیییر قیافه‌ام نشد که یعنی یا قبلا همینقدر ضایع بوده‌ام، یا اینکه خیلی هم بد نشده، یا کسی اصلا مرا ندیده و اگر هم دیده برایش مهم نیستم.
زهرا۵۸
یکی دو ساعت پیش آقاجان ماندم. مشتری‌ها خیلی زیاد بودند اما همه نامرئی بودند. برای همین از لحظه‌ای که وارد مغازه شدم، فقط روی صندلی نشستم و مثل خود آقاجان به رد شدن عابران نگاه می‌کردم. عابرها هم معلوم بود آمده‌اند خیابان تا به نشستنِ کاسب‌ها در مغازه‌هاشان نگاه کنند. در این مدت فقط یک نفر آمد تو که او هم برای تاکسی پول خُرد می‌خواست و با اینکه توی دخل پر پول خرد بود اما گفتیم نداریم. با توجه به کسادی بازار به شوخی به آقاجان گفتم: - آقاجان ما از کجا نون مخوریم؟ - خا بعضی روزا مشتری زیاده بعضی روزایَم این‌طوری. ولی چون خودت دیدی که بازار خرابه، باید صرفه‌جویی کنیم.... پس مِن بعد هفتگیت نصف!
زهرا۵۸
از دستپاچگی، مغزی نوار از دستم افتاد و کل نوار از هم باز شد. حالا مغزی نوار جوری از هم باز شده بود که اگر آن را هم دوباره جمع می‌کردم نوار به جای اینکه با گیتار «اگه یه روز بری سفر» بزند، با قوشمه «اگه یه روز بری طبر» را پخش می‌کرد
زهرا۵۸
در حضور مامان نمی‌شد چون می‌فهمید باز از فیلم داریم حرف می‌زنیم. چای داغ را که به سرعت خوردیم و برای روز قیامت تمرین کردیم تا برای قیر داغ آماده باشیم و تمام عضوهای مسیر دهان تا معده را به سزای اعمال‌شان رساندیم، فوری رفتیم توی اتاق من
زهرا۵۸
مامان ظرفِ زن‌دایی را به دایی داد و بابتِ غذای دیروز از او تشکر کرد. بعد یکبار دیگر به موهایش که از روسری بیرون آمده بودند، دستی کشید و از دایی پرسید: «حالا خداییش قشنگ‌تر شدم یا اینم از چاخاناتانه؟» من و دایی که هیچ تغییری در مامان ندیده بودیم، هر دو با هم گفتیم: «قشنگ‌تر شدی» بی‌بی باز با چشم‌های بسته گفت: «دروغ مِگن!»
زهرا۵۸
خدا شاهده از این لحظه توبه! من دیگه غلط کنم از قدرت فیلم بگیرم. تویَم غلط مکنی فیلمِ ببری به یکی دیگه بدی» - خا تو فیلم نیاری من از کجا به یکی دیگه بدم. - محض محکم‌کاری گفتم. وگرنه گفتم توبه! دیگه فیلم گرفتن از قدرت پلنگ ممنوع. در حالی که من هم بخاطر دروغ گفتن به مامان ناراحت بودم، با تاسف پرسیدم: «از یکی دیگه چی؟» دایی نفس عمیقی کشید که یعنی «وقتی مِگم توبه، یعنی که از هیشکی» اما با بازدم، همه توبه‌ها را بیرون داد و گفت: «بستگی به فیلمش داره!»
زهرا۵۸
دیروز قدرت پلنگ منِ دید که از خانه آقای اشرفی درآمدم. زلیخا رَم دید. بعد منِ برد ساندویچی که بهش بگم زلیخا کیه و چی اخلاقی داره. منم بهش گفتم خیلی پولداره و برخلاف دخترای پولدار اهل کاره. قدرت پلنگ چون کیف پول همراهش نبود گفت من حساب کنم ولی بعدا که ایشالا با زلیخا عروسی کرد به قدِ یک ساندویچی بهم وام مِده. مگفت فقط حیف که مادرش کسی دیگه رِ براش زیر سر داشته و فکر کنم اولش بخاطر همین از من ناراحت شد چون زلیخا رِ معرفی کردم به قدرت دایی که انگار محو تعریف این ماجرا شده بود و خیلی آن را جدی گرفته بود، با ابهام از من پرسید: «پس قدرتِ چرا گرفتن؟» فهمیدم دایی بدترینِ بازیگر مکمل سال برای تعریف این ماجرا است. خواستم بگویم دایی جان تو از تیم منی، تو که خودت هم می‌دانی داریم دروغ می‌گوییم، چرا سوال می‌پرسی
زهرا۵۸
مادر قدرت پلنگ که انگار حالا کسی را برای درددل پیدا کرده بود، گفت: - خدا شاهده من همه‌ش به قدرت مِگم این وِدیو مِدیو رِ ول کنه بیفته دنبال یک کار خوب و بره زن بگیره ولی خا طفلی مِگه چون سواد نداره کار بهش نِمِدن و بخاطر کارم زن بهش نِمِدن.... مادر قدرت پلنگ که انگار بعد از یک قرن گوش مفت پیدا کرده بود، نفسی تازه کرد و ادامه داد: «خداشاهده از قوم و خویشامان یکی‌یَم براش زیر نظر گرفتم و مدانم با همین شرایطم شاید جواب بدن ولی قدرت مِگه ازش خوشم نمیاد یک‌کم سیاهه. نه که خودش خیلی سفیده.» مادر قدرت پلنگ جوری این حرف را گفت که انگار حالا که در زمینه آزادی قدرت نمی‌توانید کاری بکنید لااقل برایش یک دختر مناسب پیدا کنید اما خوشبختانه بی‌بی که داشت می‌رفت از همان پشت در چیزی گفت که خیال مادر قدرت پلنگ را راحت کرد: «قومای مایَم همه‌شان سیایَن، سفیدشان منم»
زهرا۵۸
در خانه ما گیر از بین نمی‌رفت بلکه فقط از فردی به فرد دیگری منتقل می‌شد، آقاجان به مامان گیر داد چرا غذا کمی شور است و مامان به آقاجان گیر داد که با دست‌های نشسته چرا آمده سر سفره و بی‌بی هم به آقاجان گیر داد چرا دیر برای ناهار آمده و آقاجان به بی‌بی گیر داد چرا در این چند روز قرص‌هایش را نخورده و زن‌دایی به مامان گفت کسی که باید قرص‌هایش را بخورد دایی است چون جدیدا اخلاقش جوری شده که انگار قرص‌هایش را نمی‌خورد!
زهرا۵۸
قدرت از پیشنهادی که داده بود منصرف شد و گفت: «من چون سواد درست حسابی ندارم برای کاری که مخواستم بهت بگم، به یکی احتیاج داشتم کمکم کنه. ولی خا به قول خودت تو الان درس مرس داری باید به اونا بچسبی. ایشالا بعدا که درساتِ خواندی و کنکور مُنکورتم دادی و هیچ پُخی نشدی، بیا پیش خودم» - باشه.
زهرا۵۸
به خاطر پرخوری و نرسیدن اکسیژن کافی، داشتم خیال‌بافی‌های علمی-کاچّگی می‌کردم اما کم‌کم به خودم که آمدم، دیدم قدرت با نگاهش منتظر جواب من است. در همان حال از قدرت پرسیدم: «هِه ها هی؟» یادم رفته بود دهانم پر است اما قدرت فهمید که دارم می‌گویم «چه کاری». خود قدرت هم در حالیکه لقمه‌ای سه امتیازی توی دهانش می‌گذاشت، چیز مبهمی گفت که احتمالا ترجمه‌اش به زبان آدمیزاد می‌شد «الان مِگم» هر دو نزدیک به یک دقیقه صبر کردیم تا لقمه قدرت به ابعادی برسد که بشود حرف زد. قدرت لقمه‌اش را به زور قورت داد و در حالیکه با خوردن نوشابه سیفون گلویش را هم کشید، گفت: «تو که با این کمیته‌ایها رفیقی، برای جبران محبتت مخوام یک کاری بهت پیشنهاد بدم که هم به من کمک باشه، هم توش پول برات داشته باشه»
زهرا۵۸
به جای حرف‌های قدرت به این داشتم فکر می‌کردم الان در کل فضای دهانم شاید فقط به اندازه چند مولکول فضا باقی مانده و مولکول‌های فشرده شده به اکسیژن‌های دم در دهانم می‌گویند «نیاین جا نیست» و یکی از مولکولهای گازهای نجیب، با احساس مسوولیت، دست‌هایش را تا چند اربیتال باز کرده و در آن شلوغ پلوغی، سر بقیه مولکول‌ها داد می‌زند «خواهرا از این ور، برادرا از اون ور» و در همان حال نگران است مبادا اکسیژن‌ها و هیدروژن‌ها با هم ترکیب شوند و یکی داد می‌زند «لطفا راهِ باز کنین این مولکول بارداره» و یکی دیگر از مولکول‌ها به مولکول کناری‌اش می‌گوید «چرا سِلّی مِزنی؟» و دیگری هم می‌گوید «شرمنده الکترونِم انقد چرخید سرش گیژ رفت، از جاش دَر شد خورد بهت»
زهرا۵۸
قدرت با خونسردی ظاهری ولی اضطرابی درونی داشت از ما دورتر می‌شد. وقتی از روی جوی آب پرید، احتمالا یکی از فیلم‌ها که ظاهرا طاقت این همه اضطراب را نداشت کمی از جای خودش حرکت کرد و به همین خاطر بر روی راه رفتن مراد تاثیر گذاشت. راه رفتنش مثل مرغی شد که بفهمد دارد تخم می‌گذارد اما چون جای مناسبی گیر نیاورده، تخم را نصفه و نیمه با خودش دارد تند تند به طرف لانه می‌برد. مراد کمیته‌ای که همچنان به قدرت نگاه می‌کرد، به راننده‌اش گفت: «خدایی ببین! تا الان داشت با کفشای لخه مثل قیصر راه مرفت یکهو از روی جوب که پرید راه رفتنش مثل اوشین شد. مِگی کیمونو پوشیده داره با دمپایی چوبی راه مره. فکر کنم تنظیم جاسازیش بهم خورده»
زهرا۵۸
به تقلید از فیلم‌ها می‌خواست یک سنگ مرمر را با دست بشکند اما به جای شکستن اجسام سخت با دست، شکستن دست با اجسام سخت اتفاق افتاده بود
زهرا۵۸
از خدا خواسته بودم آن روز یکی گوشه چشمی به من داشته باشد و مرا انتخاب کند اما قطعا منظورم مراد کمیته‌ای نبود. در حالیکه با ترس و لرز داشتم می‌رفتم طرف ماشین، توی دلم داشتم قسم می‌خوردم که «خدایا من از فردا دیگه به هیش دختری نگاه نمکنم و همین امروز همه نماز قضاهامِ با هم مخوانم» - سوار شو هم کارت دارم هم برسانمت از لبخندی که مراد به روی لب داشت، خیالم راحت شد که کار خاصی با من ندارد و لازم نیست حالا همین امروز نماز قضاهایم را بخوانم و بعدا هم فرصت هست.
زهرا۵۸
هرچقدر محض خودشیرینی همدیگر را جلوی دخترها ضایع می‌کردیم، هر چقدر جلوی دخترها هم را به سمت دیوار یا تیر چراغ برق هل می‌دادیم تا طرف عین مگس به دیوار بچسبد و کسی که از روبرو می‌اید ناخواسته نیشش باز شود، هر چقدر به هم پشت پا می‌انداختیم تا یکی از ما بخورد زمین و دختری که از روبرو می‌آید حس کند در آینده چه همسر شوخ و بانمکی خواهد داشت، باز هم فایده‌ای نداشت که نداشت. برای همین به محض اینکه دخترها از کنار ما رد می‌شدند، گلایه‌های همیشگی من وسعید هم شروع می‌شد: - فکر کرده کیه؟ اصلا هم قشنگ نبود.
زهرا۵۸

حجم

۱۲۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

حجم

۱۲۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۱۶
۱۷
صفحه بعد