بریدههایی از کتاب کتاب گورستان
۴٫۰
(۸۶)
همیشه آدمهایی هستند که میبینند زندگیشان چنان غیرقابل تحمل شده که بهترین راه زودتر رفتن به سطح دیگری از هستی است.»
باد گفت: «منظورت این است که خودشان را میکشند؟» حدوداً هشت ساله بود، با چشمانی گشاد و کنجکاو، و خوب عقلاش میرسید.
«بله.»
«حالا فایدهای هم دارد؟ بعد از مردن خوشبخت میشوند؟»
«بعضیوقتها. بیشتر اوقات نه. مثل آدمهایی که معتقدند اگر بروند جای دیگری زندگی کنند خوشبخت خواهند شد، اما بعداً میفهمند که راهاش این نبوده. هرجا بروی خودت را به همراه داری. منظورم را میفهمی که.»
i._.shayan
و زیر آن نوشت:
ما فراموش نمیکنیم
a.m
«زندگی را بپذیر
درد و شادی را
هیچ مسیری را نرفته مگذار.»
Aida.pournia
ترس مُسری است. میتوان آن را از کس دیگری گرفت. بعضی وقتها فقط کافی است بگویید که میترسید.
Aida.pournia
گفتم
او رفته
اما من زندهام، زنده
به گورستان میآیم
تا برایت بخوانم
و تو بخوابی
توری اِیمس، «گورستان»
a.m
رُمی پیر با خمیازهای از قبرش بیرون آمد. گفت: «آها. بله. پسرک زنده. چطوری پسرک زنده؟»
باد گفت: «خیلی خوبم، آقا.»
a.m
اما زمینِ کنار همین زمین متبرک را پاک نمیدانند، زمینی است که در آن جنایتکارها و آدمهایی را که خودکشی کردهاند یا ایمان درست و حسابی نداشتهاند دفن کردهاند.»
«پس آنها که در زمین آن سوی حصار دفن شدهاند آدمهای بدی هستند؟»
سایلس ابروی بیعیب و نقصاش را بالا انداخت. «هوم؟ اوه، به هیچوجه. بگذار ببینم، از آخرین باری که آنجا بودهام زمان زیادی گذشته. اما شخص شرور بخصوصی را به خاطر نمیآورم. یادت باشد، در گذشته ممکن بود کسی را به خاطر دزدیدن یک شیلینگ دار بزنند. و همیشه آدمهایی هستند که میبینند زندگیشان چنان غیرقابل تحمل شده که بهترین راه زودتر رفتن به سطح دیگری از هستی است.»
a.m
باد سعی کرد لبخند بزند، اما نتوانست در درون خود لبخندی پیدا کند.
HeLeN
«آه، به من گوش کن ای ارباب جوان، ای قهرمان جوان، ای اسکندر جوان، اگر جرأت کاری را نداشته باشی، وقتی عمرت به پایان برسد به هیچچیز نرسیدهای.»
«نکتهی خوبی است.»
Aida.pournia
مادر اسلاتر گفت: «شبیه برادرزادهی من هری است.»
RoyaM
حالا دیگر هوا گرگ و میش شده بود و سایلس آمد و باد را در نزدیکی میدانگاه پیدا کرد که داشت از آن بالا به شهر نگاه میکرد. کنار پسرک ایستاد و حرفی نزد، سبک او همین بود.
باد گفت: «تقصیر او نبود. مقصر من بودم ولی حالا او توی دردسر افتاده.»
سایلس پرسید: «او را کجا بردی؟»
«وسط تپه، تا قدیمیترین قبر را ببینیم. اما کسی آنجا نبود. فقط چیزی مارمانند به اسم اسلیر که مردم را میترساند.»
«جالب است.»
Hossein
«اگر به تو اهمیت نمیداد، نمیتوانستی ناراحتاش کنی.»
pejmannavi
«حرفاش را هم نزن. اینجا میتوانیم صحیح و سالم نگهات داریم. بیرون هر اتفاقی ممکن است بیفتد. آن بیرون چطور میتوانیم سالم نگهات داریم؟»
باد قبول کرد. «بله، این احتمال وجود دارد.» ساکت شد، بعد: «یک نفر پدر، مادر و خواهرم را کشته.»
«بله، یکی این کار را کرده.»
«یک مرد؟»
«یک مرد.»
باد گفت: «که یعنی سوالات اشتباه است.»
سایلس ابرو بالا انداخت. «چطور؟»
باد گفت: «خب، اگر من به دنیای خارج بروم این سوال مطرح نیست که چه کسی مرا در مقابل او حفظ میکند؟»
«نه؟»
«نه. سوال این است که چه کسی مرا در مقابل خودم حفظ میکند؟»
Javad
«نه منصفانه است، نه غیرمنصفانه، نوبادی اوونز. فقط باید انجام بشود.»
HeLeN
«عشق را ای کاش زبان سخن بود»
Book
باد گفت: «میخواهم زندگی را ببینم. میخواهم آن را در دستانام بگیرم. میخواهم با مردم فوتبال بازی کنم.» بعد مکث کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت: «میخواهم همه کار بکنم.»
maziyar
«اگر به تو اهمیت نمیداد، نمیتوانستی ناراحتاش کنی.» فقط همین را گفت.
montag
شکار تقریباً تمام شده بود. زن را در بسترش، مرد را کف اتاق خواب و بچهی بزرگتر را در اتاق خوش آب و رنگاش و در میان اسباببازیها و ماکتهای نیمهکارهاش رها کرده بود. فقط بچهی کوچولو و نوپای خانواده باقی مانده بود. با کشتن او ماموریتاش به پایان میرسید.
RoyaM
«آدمها مایلاند غیرممکنها را فراموش کنند. اینطوری دنیایشان امنتر میشود.»
HeLeN
«اگر به تو اهمیت نمیداد، نمیتوانستی ناراحتاش کنی.»
HeLeN
حجم
۵۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
حجم
۵۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۵۰,۴۰۰۴۰%
تومان