«حدود چهارده سال، فکر کنم. هرچند هنوز حسی را دارم که همیشه داشتهام.» اما مادر اسلاتر حرف او را قطع کرد. «و من هم هنوز همان حسی را دارم که وقتی یک دختر بچهی ریزهمیزه بودم داشتم، در چراگاههای قدیمی با گل مینا گردنبند درست میکردم. همیشه خودت میمانی، این قاعده تغییر نمیکند، و همیشه تغییر میکنی و کاریاش هم نمیشود کرد.»
shakiba
رقص مرگ، رقص زندهها و مردهها، رقص با مرگ. باد لبخند میزد، همه لبخند میزدند.
shakiba
باد پرسید: «من میتوانم سوارش بشوم؟»
بانو گفت: «یک روز.» و دامن تارعنکبوتیاش برق زد. «یک روز. همه سوارش خواهند شد.»
«قول میدهید؟»
«قول میدهم.»
shakiba
حتی در آن زمان حس میکردم چیزی در دل تپه انتظار میکشد.»
«انتظار چه چیزی را میکشد؟»
کایوس پمپئیوس گفت: «تنها چیزی که میتوانم حس کنم انتظار است.»
نیلو
«تعلق داشتن به یک نقطهی خاص باید حس خوبی باشد. جایی که خانهی آدم باشد.»
Aida.pournia