بریدههایی از کتاب بیست و هشت روز تمام
۴٫۲
(۱۲۰)
راستی اگر واقعاً با یک ماشین زمان به گذشته برمیگشتم و هیتلر را میکشتم، آموس چطور انسانی میشد؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
خورشید ترجیح میداد روی لهستانیها و آلمانیها بتابد تا روی ارواح ساکن در گتو.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
هیچ کجا خانهٔ خود آدم نمیشود، حتی اگر گتو خانهٔ آدم باشد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
ترجیح میدادم سرشان فریاد بکشم: «چه فرقی میکند که برای مردن چه وسایلی با خودتان میبرید.»
مخصوصاً ترجیح میدادم سر شوهران ارتدکسشان نعره بکشم: «دعا خواندن چه فایدهای دارد؟ هیچکس آن بالا صدایتان را نمیشنود! حداقل خدای شما ارزش این را ندارد که عبادتش کنید.»
ولی این کار چه فایدهای داشت؟ آنها که بههرحال حرفهایم را باور نمیکردند. حتی اگر میتوانستم قانعشان کنم که چه سرنوشت وحشتناکی در انتظارشان است و آلمانیها چه خوابی برایشان دیدهاند،
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
شاید باید از دیوار بالا میرفتم و دلار آمریکایی تحویل میگرفتم، باارزشترین واحد پول در گتو، در کل لهستان، حتی احتمالاً در سراسر دنیا.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
پشت قضیه چه نهفته بود؟
نمیدانستم. تسلط بر دنیا؟ ایجاد یک جامعهٔ آریایی؟ نیکبختی؟ یا داشتن یک زندگی بدون باکتری؟
ما باسیلهایی بودیم که باید نابود میشدند.
بیش از این ارزش نداشتیم. نه کسی ملاحظهمان را میکرد، نه به ما احساسات نشان میداد. مخصوصاً احساسات که اصلاً. ما فقط دردسر بودیم. دردسر و مزاحم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«قصهٔ من، قوانین من.»
دنیا را مطابق میل و ارادهٔ خود ساختن، حتماً باید چیز فوقالعادهای باشد، حتی اگر این اتفاق فقط در عالم تخیل بیفتد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
کتاب تنها چیزی بود که قیمتش در گتو روز به روز پایینتر میآمد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
کتابهایی هم وجود داشتند که نازیها نویسندگانشان را ممنوعالقلم کرده بودند. توماس مان، زیگموند فروید، کارل مارکس، اریش کستنر...
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
دورهٔ آموزشی نزد یک دیوانه. آنوقت زمانی میخواستم در رشتهٔ پزشکی تحصیل کنم!
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«نازیها منطق مخصوص به خودشان را دارند.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«و چون بهزودی پول دیگر هیچ ارزش نخواهد داشت.»
چطور به چنین نتیجهای رسید؟ آشفته از او پرسیدم: «منظورت تورم است؟»
قیمتها در گتو واقعاً ماهبهماه افزایش مییافتند. قیمت یک عدد تخممرغ در ابتدای سال یک زلوتی بود، ولی حالا باید سهبرابر آن مبلغ را میپرداختی.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
در مرگ، همهٔ ما انسانها مشابه بودیم - حتی اگر ادیان چیز دیگری ادعا کنند -
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
استفان گستاخانه بوسهای بر گونهام زد و میان جمعیت ناپدید شد و احتمالاً برای همیشه از زندگیام، بدون اینکه بدانم اسم واقعیاش چیست، یا او بداند که اسم واقعی من میراست.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
هنوز نمیتوانستم باور کنم. در دنیایی که هرکس فقط به خودش فکر میکرد، یک نفر تمام زندگیاش را بهخاطر من به خطر انداخته بود.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
در کرهٔ خاکی هیچ انسان دیگری وجود نداشت که او را به اندازهٔ این موجود کوچک و ظریف دوست داشته باشم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
بندبند وجودم میخواست فرار کند. و از مدتها قبل یاد گرفته بودم به غریزهام اعتماد کنم. وگرنه موفق نمیشدم به شانزدهسالگی برسم.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«وقتی خدا به داد مردم نرسد، به جادو اعتقاد پیدا میکنند.»
کاربر ۳۸۶۲۶۸۰
اغلب وقتی ترس وجودم را فرا میگیرد، سطح چیزی را لمس میکنم تا آرام شوم: سطح فلزات، سنگ، پارچه - فرقی نمیکند، مهم این است که متوجه شوم غیر از ترسم، چیز دیگری هم در دنیا وجود دارد.
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱
کسی برنده است که کمتر بترسد. حالا متوجه این موضوع شدم. آلمانیها به همین دلیل بر یهودیان چیره شده بودند.
تا این لحظه.
ولی ما دیگر ترس نداشتیم.
چون مرده بودیم.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
حجم
۳۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
حجم
۳۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
قیمت:
۶۹,۵۰۰
۴۸,۶۵۰۳۰%
تومان