قهرمان بودن یک چیز نسبی بود. بستگی به این داشت که آدم کدام طرف قرار میگرفت.
Fatemeh Karimian
آیا مگر با کسی ازدواج کردن، بهقصد نجات جانش، عالیترین شکل عشق نیست؟
zeinab_mdi70
اغلب وقتی ترس وجودم را فرا میگیرد، سطح چیزی را لمس میکنم تا آرام شوم: سطح فلزات، سنگ، پارچه - فرقی نمیکند، مهم این است که متوجه شوم غیر از ترسم، چیز دیگری هم در دنیا وجود دارد.
n re
اگر زمانی از خودم میپرسیدم که معدود آلمانیهایی که به نظر ما یهودیان چیزی شبیه انسان بودند، چگونه میتوانستند اینهمه قتل و جنایت را تحمل کنند، جواب سؤال در همین صحنه نهفته بود: در عالم مستی.
Raynamaria
یک آلمانی مسیرش را بهخاطر یک یهودی تغییر نمیدهد. در این لحظه برایم مشخص شد که از نظر او، من فقط کسی بودم که راهش را سد کرده بود. ما یهودیها جلوی دستوپای آلمانیها را گرفته بودیم.
پشت قضیه چه نهفته بود؟
نمیدانستم. تسلط بر دنیا؟ ایجاد یک جامعهٔ آریایی؟ نیکبختی؟ یا داشتن یک زندگی بدون باکتری؟
ما باسیلهایی بودیم که باید نابود میشدند.
بیش از این ارزش نداشتیم. نه کسی ملاحظهمان را میکرد، نه به ما احساسات نشان میداد. مخصوصاً احساسات که اصلاً. ما فقط دردسر بودیم. دردسر و مزاحم.
Raynamaria
«هرکسی آزاد است تصمیم بگیرد میخواهد چطور انسانی باشد.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
داشتن موهای بلوند، صورت ککمکی و چشمان آبی حتی میتوانست خودش را آلمانی جا بزند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
آلمانیها کودکان را هم میسوزاندند. با این حساب هیولاها وحشتناکتر از حد تصور بودند. آنها حتماً شیاطینی بودند که از جهنم پا به زمین گذاشته بودند تا بر کرهٔ خاکی تسلط پیدا کنند و میخواستند زمین را هم به جهنم تبدیل کنند.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
«آخرین کسی که از من پرسید میخواهم چطور آدمی باشم، یک مرد دیوانه بود.»
پاسخ داد: «این سؤالی است که همه باید به آن جواب بدهیم، چه دیوانه باشیم چه عاقل.»
«و تو به خودت پاسخ دادهای؟»
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
«هرکسی آزاد است تصمیم بگیرد میخواهد چطور انسانی باشد.»
بعد نگاه عمیقی در چشمانم کرد: «پرسش این است میرا کوچولو، که تو مایلی چطور انسانی باشی؟»
آهسته و با حالتی تدافعی گفتم: «کسی که زنده بماند.»
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸