پردهها را کنار زدم
که ماه بیاید تو
همۀ چراغها را
روشن کردم
هرچه شمع
در خانه بود
حتی چراغقوه و فندک را
این بار
تاریکی
نیامده بود
که برود
キラキラ
روز را به شب
شب را به روز
میرسانم
در آرزوی خواندن کتابی که هنوز
به خط بریل
در نیامده است.
キラキラ
باید نهالی میخریدم
برای باغچه
که فصلها را
نشانم دهد
پنجرهای که مرا
بیرون بیاورد
از تاریکی
キラキラ
سایهام
شبها
برمیگردد به لانهاش
و پنهان میکند
دندانهایش را
در تنم
نورا
در رگهایم
میگردد
ماهی قرمز
همۀ پیچ و تابها را
بالا میآورد
قلبم
ـ تنگ کوچک گردی
که سالهاست
آب آن را
عوض نکردهام ـ
نورا
گلدان
دارد خالی میشود از رنگ و بو
مثل شیشۀ عطری
که فراموش کرده کسی
در آن را ببندد
نورا