بریدههایی از کتاب جمعه یا زندگی دور از تمدن
۳٫۴
(۷)
رابینسون خوشحال بود زیرا بالاخره کسی را داشت که کارها را انجام دهد و میتوانست تمدن را به او بیاموزد. حالا جمعه میدانست که هرچه اربابش دستور میداد خوب و هرچه او را ازش منع میکرد، بد بود. کشیدن پیپ، عریان راه رفتن و خود را پنهان کردن برای خوابیدن وقتی کاری هست، بد است. جمعه یاد گرفته بود که وقتی اربابش ژنرال میشد سرباز باشد، وقتی نیایش میکرد خوانندهٔ کُر باشد، وقتی ساخت و ساز میکرد، بنّا باشد، سفر میرفت حمال باشد، وقتی شکار میکرد شکار را برای شکارچی ببرد و وقتی میخوابید مگسکش را روی سرش تکان دهد.
مهیار
در حقیقت، برنج باید بتواند زیر آب رشد کند و سطح آب باید مرتب کنترل شده و با توجه به نیاز تغییر داده شود. لذا مجبور بود جریان آب رودخانه را در دو منطقه ببندد، یک بار پایین رود را برای زیر آب بردن مرتع، بار دوم قسمت بالا را با ایجاد یک مسیر انحرافی به منظور به تعویق انداختن رسیدن آب و برای خشکشدن مرتع. اما لازم بود سدهایی احداث شود، دو دریچه ساخته شود که در صورت نیاز بتوان آنها را باز و بسته کرد و ظرف ده ماه اگر همه چیز خوب پیش برود، برداشت محصول و از پوست در آوردن برنجها که مستلزم روزهای زیادی کار سخت بود، صورت بگیرد.
از این رو زمانی که شالیزار و برنجکاریاش تمام شد و با سفرهای از آب پوشیده شد، بار دیگر رابینسون از خود پرسید چرا تمام این فشارها و سختیها را متحمل میشود. اگر تنها نبود، اگر فقط زن و بچه داشت، یا حتی تنها یک رفیق، میدانست چرا کار میکند. اما تنهاییاش تمام این زحمات را بیفایده میساخت.
مهیار
او هر چیزی را که لازم بود در این جزیره داشت همه چیز برای نوشیدن و خوردن، خانه، تختخواب برای خوابیدن، اما برای لبخند زدن هیچکس، و چهرهاش برای این کار منجمد بود.
در این حین بود که چشم هایش به تِن افتاد. آیا رابینسون خواب میدید؟ سگ در حال لبخند زدن به او بود! در یک طرف پوزهاش، زبان سیاهش آویزان شده و دو ردیف دندانهای نیشش پیدا بود. در همان موقع، سرش را با حالت خندهداری به یک طرف خم کرده و چشمهای به رنگ فندقش با حالت طنزآمیزی خورده بود. رابینسون با دو دستش سر پشمالوی بزرگ او را گرفت و در حالی که لرزشی نامحسوس گوشههای لبش را تکان میداد، پلکهایش از شدت هیجان خیس شد. تِن همچنان ادا و اصولش را در میآورد و رابینسون برای یادگیری دوبارهٔ لبخند، با شور و شوق به او نگاه میکرد.
مهیار
در کل خیلی تغییر نکرده بود، شاید فقط ریشش بلند شده و خطوط زیاد جدیدی روی چهرهاش چین انداخته بود. با این وجود، چیزی که او را نگران میکرد حالت جدیای بود که در او وجود داشت، نوعی ناراحتی که هرگز او را رها نمیکرد. خیلی به خودش فشار آورد، سعی کرد به هر قیمتی شده چشمهایش را چین دهد و کنارههای لبش را بالا بکشد غیرممکن بود، اصلاً نمیتوانست لبخند بزند. حالا احساس میکرد چهرهٔ چوبی دارد، یک ماسک بیحرکت، منجمد شده در یک چهرهٔ غمانگیز. بعد از فکر کردن زیاد، بالاخره فهمید چه اتفاقی برایش افتاده است. به این خاطر بود که او تنها بود. مدت زیادی بود کسی را نداشت که به او لبخند بزند و اصلاً نمیتوانست؛ وقتی میخواست لبخند بزند، ماهیچههایش از او پیروی نمیکردند. به نگاه کردن با حالت خشن و جدی در آینه ادامه میداد و قلبش از ناراحتی گرفته میشد.
مهیار
وقتی کسی نیست برای انسان ماندن کمکت کند، خیلی سخت است انسان باقی بمانی! در برابر این تمایل ناخوشایند، چیزی نمیشناخت جز داروی کار، نظم و کشف تمام منابع جزیره.
مهیار
خُب، اگرچه بزهای ماده به آسانی نزدیک میآمدند به محض آنکه میخواست آنها را بدوشد شدیداً از خود دفاع میکردند. لذا با وصل کردن چوبهای دراز به شکل افقی روی تیرکها حصاری درست کرد که بعداً با پیچکهای درهم تابیده آن را پوشانید. بزغالههای کوچک را که با فریادشان مادرشان را میخواندند، در آنجا حبس کرد. سپس بزغالههای کوچک را رها کرد و چند روز صبر کرد. آن وقت پستانهای باد کرده از شیر، بزها را رنج میداد و با اشتیاق میگذاشتند بدوشدشان.
مهیار
حجم
۵۸۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۵۸۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
قیمت:
۱۸,۷۵۰
تومان