بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جمعه یا زندگی دور از تمدن | طاقچه
تصویر جلد کتاب جمعه یا زندگی دور از تمدن

بریده‌هایی از کتاب جمعه یا زندگی دور از تمدن

نویسنده:میشل تورنیه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۷ رأی
۳٫۴
(۷)
بالای سرش، نوک دومین دکل حلقه‌های نامنظمی را در آسمان کاملاً آبی ترسیم می‌کرد که در آن هلال نیمه شفاف ماه گم شده بود. سرش را که می‌چرخاند، اسپرانزا را می‌دید، نواری از شن و ماسه طلایی، سپس توده‌ای سرسبز و نهایتاً تلی از به هم‌ریختگی‌های سنگی. آن موقع بود که فهمید هرگز جزیره را ترک نخواهد کرد. این "پرندهٔ سفید" با افرادش، از تمدنی فرستاده شده بود که او نمی‌خواست به آن برگردد. او خود را جوان، زیبا و قوی حس می‌کرد به شرطی که با جمعه در اسپرانزا اقامت داشته باشد. ژوزف و هانتر بدون اینکه از قبل اطلاع داشته باشند، به او گفتند که از نظر آنها او پنجاه سال دارد. اگر با آنها می‌رفت، پیرمردی بود با موهای خاکستری با چهره‌ای با وقار و مثل آنها احمق و بدجنس می‌شد. نه، او به زندگی جدیدی که جمعه به او یاد داده بود وفادار خواهد ماند.
مهیار
جمعه و آندا جدایی‌ناپذیر بودند. شب، جمعه با پوست گرم و زندهٔ آندا خود را می‌پوشاند که روی خودش پهن می‌کرد. روز، یک متر هم از او جدا نمی‌شد. به رابینسون می‌گفت: - خواهی دید. بعدها که او شیرده بشود، مثل گذشته‌ها او را نمی‌دوشم، نه! مستقیماً از او شیر می‌خورم، مثل یک مامان کوچک! و از شوق این ایده می‌خندید. رابینسون با نوعی حسادت به او گوش می‌کرد، زیرا خود را از محبت و مهربانی بزرگی که جمعه و بزغاله را به هم پیوند می‌زد، طرد شده حس می‌کرد. به او گفت: - از زمان حادثه تو می‌خواهی که همه در اسپرانزا آزاد باشند و هیچ حیوان اهلی وجود نداشته باشد. پس چرا آندا را پیش خودت نگه می‌داری؟ جمعه با وقار و متانت جواب داد: - آندا یک حیوان اهلی نیست. او آزاد است. او با من می‌ماند چون مرا دوست دارد. روزی که بخواهد برود، من مانع او نمی‌شوم!
مهیار
اما آندا گر چه یاد گرفته بود دوباره بپرد، هرگز نمی‌خواست دوباره تنهایی بچرد! پیش می‌آمد که او را در میان علفزاری پر از علف‌ها و گل‌ها یا زیر برگ‌های ترد و نرم درختچه‌ها – زیرا بزها برگ‌ها را به علف‌ها ترجیح می‌دهند – می‌گذاشت، به سمت جمعه بع بع می‌کرد و منتظر می‌ماند که جمعه گیاه‌هایی را که برایش چیده بود با دستش به او بدهد.
مهیار
از آن زمان، چهار نفری در جزیره زندگی می‌کردند. رابینسون واقعی و عروسک رابینسون، جمعهٔ واقعی و مجسمهٔ جمعه، و هر کار بدی – توهین، کتک، عصبانیت – که می‌توانستند در رابطه با هم انجام دهند، با بدل دیگری انجام می‌دادند. بین خودشان فقط مهربانی وجود داشت.
مهیار
رابینسون عادت داشت برای اینکه تخم‌مرغ‌ها نیم‌بند، عسلی یا سفت شوند آنها را کم و بیش طولانی مدت درون آب در حال جوشیدن قرار دهد. جمعه به او یاد داد که می‌شود از قابلمه و آب صرف‌نظر کرد. با رد کردن یک تکه چوب تیز از طرفی به طرف دیگر، نوعی سیخ تخم مرغ درست می‌کرد که آنها را روی آتش می‌چرخاند.
مهیار
رابینسون کاملاً شروع کرده بود به تغییر کردن. قبلاً موهای بسیار کوتاهی داشت تقریباً کچل و بر عکس ریش بلندی که حالت پدر بزرگ به او می‌داد. ریشش - که قبلاً بوسیلهٔ انفجار از بین رفته بود - را کوتاه کرد و موهایش را که به شکل حلقه‌های طلایی روی سرش بودند، گذاشت بلند شوند. یک دفعه خیلی جوان‌تر، تقریباً مثل برادر جمعه به نظر می‌رسید. اصلاً سر و وضع یک فرمانروا و حتی ژنرال را نداشت. بدنش هم تغییر کرده بود. با توجه به اینکه مو حنایی بود و پوستی سفید و حساس مثل پوست مرغ پر کنده داشت، همیشه از آفتاب سوختگی می‌ترسید. وقتی مجبور بود در آفتاب بماند سر تا پای خود را می‌پوشاند، کلاه می‌گذاشت و علاوه بر آن چتر بزرگش را که از پوست بز بود فراموش نمی‌کرد. در حالی که از سوی جمعه تشویق می‌شد شروع کرد به برهنه قرار گرفتن در معرض آفتاب. ابتدا چروکیده، زشت و شرم‌آور شده بود. سپس به گل آمد. پوستش سخت شد و رنگ مسی به خود گرفت. حالا به سینهٔ برجسته و ماهیچه‌های برآمده‌اش افتخار می‌کرد.
مهیار
رابینسون در حالی که از میان شاخه‌های سیاه به ماه نگاه می‌کرد، به فکر فرو رفته بود. بدین ترتیب تمام کارهایی که روی جزیره انجام داده بود، کشتزارهایش، دامپروری‌اش، ساخت و سازهایش، تمام آذوقه‌هایی که در غار روی هم انباشته بود، همه و همه به خاطر اشتباه جمعه از بین رفته بود. و با این وجود از او دلخور نبود. راستش مدت زیادی بود که از این سازماندهی کسل‌کننده و عذاب‌آور خسته شده بود ولی شجاعت از بین بردن آن را نداشت. حالا، هر دوی آنها آزاد بودند. رابینسون با کنجکاوی از خود می‌پرسید چه اتفاقی خواهد افتاد و می‌دانست که از حالا به بعد این جمعه خواهد بود که بازی را در دست می‌گیرد.
مهیار
رابینسون برای رها شدن از شر آنها دچار مشکل بود. یک روز آنها را درون بلم برد و داخل دریا انداخت. موش‌ها با شنا کردن به ساحل آمدند و دوباره به خانه برگشتند. رابینسون دوباره شروع کرد ولی این بار با استفاده از حقه‌ای که کاملاً نتیجه داد. یک الوار کاملاً خشک همراه موش‌ها برد. موش‌ها را روی الوار گذاشت و الوار را داخل دریا. موش‌ها مثل کنه به این قایق کوچک غیرمنتظره، چسبیده بودند و جرأت نمی‌کردند برای برگشتن به ساحل خودشان را توی آب بیاندازند و جریان آب آنها را همراه خود به وسط دریا برد. جمعه هیچی نگفت اما رابینسون خوب می‌دانست که او می‌داند. انگار تِن که همه چیز را دیده بود برایش تعریف کرده بود چه اتفاقی افتاده!
مهیار
مطمئناً جمعه هر کاری که فکر می‌کرد خوب است انجام می‌داد. اما به محض اینکه یک لحظهٔ آزاد داشت، فقط کارهای احمقانه ازش سر می‌زد. برای مثال، رفتارش نسبت به حیوانات کاملاً غیر قابل درک بود. برای رابینسون حیوانات یا مفید بودند یا مضر. مفیدها باید برای تکثیر شدن حمایت شوند. در مورد مضرها، باید با سریع‌ترین روش آنها را از بین برد. فهماندن این موضوع به جمعه غیرممکن بود! گاهی مهربانی شدید و نامفهومی برای هر حیوانی – مفید یا مضر- از خود نشان می‌داد. گاه رفتارهای خشن وحشتناکی با حیوانات انجام می‌داد. بدین ترتیب بود که اقدام به پرورش و اهلی کردن یک جفت موش کرد! حتی تِن فهمیده بود که این حیوانات وحشتناک را باید در صلح و آرامش رها کند زیرا جمعه از آنها حمایت می‌کرد.
مهیار
رابینسون دلیل دیگری هم برای خوشحال بودن داشت. حالا می‌دانست با طلاها و سکه‌هایی که از لاشهٔ ویرجینیا آورده بود، چه کار کند. به جمعه می‌داد. نصف شاهی در ماه. با این پول، جمعه خوراکی اضافی، اشیاء کوچک مصرفی آورده شده از ویرجینیا، یا خیلی ساده یک نصف روز استراحت و مرخصی می‌خرید – یک روز کامل فروشی نبود.
مهیار
رابینسون خوشحال بود زیرا بالاخره کسی را داشت که کارها را انجام دهد و می‌توانست تمدن را به او بیاموزد. حالا جمعه می‌دانست که هرچه اربابش دستور می‌داد خوب و هرچه او را ازش منع می‌کرد، بد بود. کشیدن پیپ، عریان راه رفتن و خود را پنهان کردن برای خوابیدن وقتی کاری هست، بد است. جمعه یاد گرفته بود که وقتی اربابش ژنرال می‌شد سرباز باشد، وقتی نیایش می‌کرد خوانندهٔ کُر باشد، وقتی ساخت و ساز می‌کرد، بنّا باشد، سفر می‌رفت حمال باشد، وقتی شکار می‌کرد شکار را برای شکارچی ببرد و وقتی می‌خوابید مگس‌کش را روی سرش تکان دهد.
مهیار
در حقیقت، برنج باید بتواند زیر آب رشد کند و سطح آب باید مرتب کنترل شده و با توجه به نیاز تغییر داده شود. لذا مجبور بود جریان آب رودخانه را در دو منطقه ببندد، یک بار پایین رود را برای زیر آب بردن مرتع، بار دوم قسمت بالا را با ایجاد یک مسیر انحرافی به منظور به تعویق انداختن رسیدن آب و برای خشک‌شدن مرتع. اما لازم بود سدهایی احداث شود، دو دریچه ساخته شود که در صورت نیاز بتوان آنها را باز و بسته کرد و ظرف ده ماه اگر همه چیز خوب پیش برود، برداشت محصول و از پوست در آوردن برنج‌ها که مستلزم روزهای زیادی کار سخت بود، صورت بگیرد. از این رو زمانی که شالیزار و برنج‌کاری‌اش تمام شد و با سفره‌ای از آب پوشیده شد، بار دیگر رابینسون از خود پرسید چرا تمام این فشارها و سختی‌ها را متحمل می‌شود. اگر تنها نبود، اگر فقط زن و بچه داشت، یا حتی تنها یک رفیق، می‌دانست چرا کار می‌کند. اما تنهایی‌اش تمام این زحمات را بی‌فایده می‌ساخت.
مهیار
او هر چیزی را که لازم بود در این جزیره داشت همه چیز برای نوشیدن و خوردن، خانه، تختخواب برای خوابیدن، اما برای لبخند زدن هیچکس، و چهره‌اش برای این کار منجمد بود. در این حین بود که چشم هایش به تِن افتاد. آیا رابینسون خواب می‌دید؟ سگ در حال لبخند زدن به او بود! در یک طرف پوزه‌اش، زبان سیاهش آویزان شده و دو ردیف دندان‌های نیشش پیدا بود. در همان موقع، سرش را با حالت خنده‌داری به یک طرف خم کرده و چشم‌های به رنگ فندقش با حالت طنزآمیزی خورده بود. رابینسون با دو دستش سر پشمالوی بزرگ او را گرفت و در حالی که لرزشی نامحسوس گوشه‌های لبش را تکان می‌داد، پلک‌هایش از شدت هیجان خیس شد. تِن همچنان ادا و اصولش را در می‌آورد و رابینسون برای یادگیری دوبارهٔ لبخند، با شور و شوق به او نگاه می‌کرد.
مهیار
در کل خیلی تغییر نکرده بود، شاید فقط ریشش بلند شده و خطوط زیاد جدیدی روی چهره‌اش چین انداخته بود. با این وجود، چیزی که او را نگران می‌کرد حالت جدی‌ای بود که در او وجود داشت، نوعی ناراحتی که هرگز او را رها نمی‌کرد. خیلی به خودش فشار آورد، سعی کرد به هر قیمتی شده چشم‌هایش را چین دهد و کناره‌های لبش را بالا بکشد غیرممکن بود، اصلاً نمی‌توانست لبخند بزند. حالا احساس می‌کرد چهرهٔ چوبی دارد، یک ماسک بی‌حرکت، منجمد شده در یک چهرهٔ غم‌انگیز. بعد از فکر کردن زیاد، بالاخره فهمید چه اتفاقی برایش افتاده است. به این خاطر بود که او تنها بود. مدت زیادی بود کسی را نداشت که به او لبخند بزند و اصلاً نمی‌توانست؛ وقتی می‌خواست لبخند بزند، ماهیچه‌هایش از او پیروی نمی‌کردند. به نگاه کردن با حالت خشن و جدی در آینه ادامه می‌داد و قلبش از ناراحتی گرفته می‌شد.
مهیار
وقتی کسی نیست برای انسان ماندن کمکت کند، خیلی سخت است انسان باقی بمانی! در برابر این تمایل ناخوشایند، چیزی نمی‌شناخت جز داروی کار، نظم و کشف تمام منابع جزیره.
مهیار
خُب، اگرچه بزهای ماده به آسانی نزدیک می‌آمدند به محض آنکه می‌خواست آنها را بدوشد شدیداً از خود دفاع می‌کردند. لذا با وصل کردن چوب‌های دراز به شکل افقی روی تیرک‌ها حصاری درست کرد که بعداً با پیچک‌های درهم تابیده آن را پوشانید. بزغاله‌های کوچک را که با فریادشان مادرشان را می‌خواندند، در آنجا حبس کرد. سپس بزغاله‌های کوچک را رها کرد و چند روز صبر کرد. آن وقت پستان‌های باد کرده از شیر، بزها را رنج می‌داد و با اشتیاق می‌گذاشتند بدوشدشان.
مهیار

حجم

۵۸۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

حجم

۵۸۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

قیمت:
۱۸,۷۵۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد