بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرد گمشده | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرد گمشده

بریده‌هایی از کتاب مرد گمشده

انتشارات:نشر سنگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۹۰ رأی
۳٫۷
(۹۰)
صدها سؤال دیگر داشت، اما هیچ کدام را نپرسید. نمی‌شد پشت بی‌سیمی که هرکس دلش می‌خواست می‌توانست حرف‌های‌شان را بشنود، چیزی گفت.
zohreh
رویکرد کمرون به زندگی همیشه همراه با نظم بود. هر کاری می‌خواست انجام دهد اول فکر می‌کرد به چه نتیجه‌ای می‌خواهد برسد، بعد خیلی منظم کارش را انجام می‌داد. ناتان اغلب تلاش کمی می‌کرد و انتظار زیادی داشت. هر بار راه حل کمرون موفق‌تر بود.
Mahsa🌙
بعضی آدم‌ها بودن‌شان غنیمت است.
Pashmak Book
در طول سال‌ها، ناتان فهمیده بود کنار آمدن با تنهایی بعد از کمی ماندن در خانه به‌مراتب راحت‌تر می‌شد. بعد از چند روز، تنهایی تبدیل به روزمرگی می‌شد و گاهی در پس دردهای کوچک‌تر ناپدید می‌شد.
Artin li
«من عاشقشم.» آه دراماتیکی کشید. «اوه. واقعا؟ فامیلیش چی بود؟» نیش بوب باز شد. «نمی‌دونم، اما می‌تونم بهت بگم بعداً چی می‌شه.»
Mina
ناتان با خودش فکر کرد،‌ انگار مراسم ختم خیلی از مشکلات را حل کرده. انگار حالا که همه خیال‌شان راحت شده بود کم زیر خاک است، جرأت پیدا کرده بودند چیزهایی را بگویند که وقتی زنده بود نمی‌گفتند. ناتان به پسرش نگاه کرد. از خیلی جنبه‌ها دیگر بزرگ شده بود. دیگر بچه نبود. و در آن خانه رازهای زیادی بود که مدت‌ها مسکوت مانده بود.
الهام حمیدی
نمی‌توانست کامل توضیحش بدهد. مثل ضربانی در سرزمینی خالی. سنگینی عجیبی که نشان می‌داد هوا را با کس دیگری شریک هستی. می‌دانست که باید توضیحی برای این احساس وجود داشته باشد. ادراکِ ناخودآگاه چیزی نامعلوم در چشم‌انداز. چیزی بیش‌تر از این نبود و البته دقیق هم نبود. و صدها بار در طول سالیان شخصی ناشناخته را در افق دیده بود.
الهام حمیدی
السا گفت: «همیشه فکر می‌کنی یکی رو این‌جا می‌بینی.» چشم‌هایش دیگر خشک شده بود. «اما همیشه این‌طور نیست. مگه نه؟ اگر کسی تو فاصله‌ای دور ایستاده یا پارک کرده باشه. فقط اگر حرکت کنه می‌تونی بفهمی اون‌جا بوده.» ناتان یاد لمان هیل افتاد. «بوب هم پریروز تقریباً همین رو گفت.» السا سرش را تکان داد. «من هم شنیدم بوب در این مورد حرف بزنه. این‌که بتونی بفهمی کسی اطراف هست یا نه.»
الهام حمیدی
ژاک چند روز رفت پیش پدر و مادرش. وقتی برگشت، ناتان با صدای بلند گفت زمینی که پدرش به آن‌ها داده به هیچ دردی نمی‌خورد. این دومین جنگ شدیدشان بود و ژاک بلافاصله سوار ماشین شده و رفت تا چند روز دیگر پیش پدر و مادرش بماند. ناتان وقتی ژاک را می‌دید که با ماشین از وسط آن زمین‌های آشغال رد می‌شود به نظرش آمد که احتمالا این همان چیزی است که کیت آرزویش را داشته.
الهام حمیدی
ناتان پیشنهاد کرد رانندگی کند. گروهبان و بوب هم مخالفتی نکردند. اجازه داد استیو جلوتر برود تا چند نمونه بردارد و پیش از این‌که بی‌استفاده شوند آن‌ها را در ظرف یخ بگذارد. ناتان، لودلو و زاندر از حصار بالا رفتند و وارد لندکروز شدند. از این‌که به املاک خودش برگشته بود، حالش بهتر بود. دیدن آن منظرهٔ غیرعادی کمرون که روی زمین‌هایی که عاشق‌شان بود افتاده بود، انگار توازن محل را به هم زده بود، انگار چیزی آلوده در هوا بود. دست‌های ناتان به‌سختی روی فرمان ثابت می‌شدند و سعی می‌کرد آخرین باری را به یاد بیاورد که کم را در ژوئن یا هر وقت دیگر دیده بود. احتمالاً کم لبخند می‌زد، چون همیشه این‌طور بود. ناتان دائم جای دست‌هایش را تغییر می‌داد. ماشین را که روشن کرد و از قبر دور شدند، متوجه شد لودلو چیزی می‌گوید. «ببخشید؟» «پرسیدم تو و برادرت عمداً زمین‌هاتون رو کنار هم خریدین؟»
الهام حمیدی
بعضی وقت‌ها آدم‌ها فقط دنبال راه فرار می‌گردن. و راه درست همیشه در دسترس نیست.»
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
تا جایی که چشمش کار می‌کرد، ادامه داشت، عمیق و مسطح، همه‌اش بیابان بود. دریایی فوق‌العاده از هیچ. اگر کسی دنبال فراموشی می‌گشت، می‌توانست برایش بهترین گزینه باشد.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
کاری رو که قلبم می‌گفت درسته انجام دادم.
zohreh
کاری رو که قلبم می‌گفت درسته انجام دادم.
zohreh
«همه‌چی درست می‌شه. جات کاملاً امنه و همهٔ ما دوستت داریم.»
zohreh
«ده سال صبر کردی تا این رو به من بگی؟» «آره.»
zohreh
«خیلی متأسفم. واقعاً بابت همه چیز. و برای تو هم متأسفم. بابت این‌که همه چیز جلو دستم بود و من گذاشتم این‌جوری بری. برای از دست دادن فرصتم.»
zohreh
می‌دانست تا حدی زیاده‌روی کرده است، شاید در همین چند ساعت اخیر، شاید هم سال‌ها پیش، و ناگهان این حد به نظرش خیلی دور آمد. هیچ وقت دلش نمی‌خواست این‌قدر تنها باشد. فقط دلش می‌خواست بتواند راه برگشت را پیدا کند.
zohreh
کیت که همیشه مؤدب و شاید کمی سرد، برخورد می‌کرد ناگهان سخت و ناخوشایند شده بود.
zohreh
در واقع می‌دانست. به خاطر این به کسی زنگ نزده بود که جرات نداشت. او قوانین نانوشته را می‌دانست: به هیچ کس نگویید، حتی به یکدیگر. حتی اگر هم می‌خواست کمک بگیرد، درخواست کردن چیزی که وجود نداشت بی‌فایده بود. شاید ناتان چیز زیادی بلد نبود، اما در قلبش حقیقتی ذاتی را می‌دانست. بیرون از آن‌جا، تنها بود.
zohreh

حجم

۲۷۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

حجم

۲۷۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان