بریدههایی از کتاب فرجام؛ مجموعه غزل
۳٫۵
(۱۹)
بخند ای به فدایت من و جهان دربست!
سلام لحظهٔ فرّارِ حسِ خوشبختی!
سلام تاکسی سبز بینشان! دربست!
خودت به روی جهان در ببند و با من باش!
ولی مگر به روی عشق میتوان در بست؟
:)
سلام تاکسیِ سبز! آسمان! دربست!
مسافرت من و این ماهِ مهربان! دربست!
من و ستارهٔ دلدادهٔ مرا لطفاً
از این مسیر ببر تا تهِ جهان دربست!
بخواب خاطر تو جمع، تا ابد هستم
در اختیار تو ای خانم جوان دربست!
عجب شبیست عزیزم چهقدر رؤیاییست
در اختیار همیم آه هر دومان دربست!
کلید جادوییِ قصرِ عشقْ با من و توست
چه غم اگر همه دنیا به رویمان در بست؟
اتاقخواب خودم را به دوش میگیرم
مرا به خود برسان! آنسوی زمان! دربست!
مرا کنار خودت پهن کن! درون خودت ــ
تمام کن! برو ای رود ارغوان! دربست!
:)
چه باغوحش غریبی... شکارچیها را
خبر کنید خلاصم کنند با یک تیر
به من شمارهٔ بانوی مرگ را بدهید
الو! سلام! ببخشید... دیر کردم دیر
:)
چهقدر ساعتِ شومِ بدون تنظیمیست! سکوت میکنم و میروی... چه تصمیمیست؟!
چهقدر زود ورق خورد... این چه تقویمیست... به من بگو که قرار کدام ما این بود؟
عجیب نیست که من مردهام در این خانه / نرفتهای تو چرا پس هنوز؟ دیوانه!
چرا صدات میآید از آشپزخانه؟ چهقدر چاییِ صبحانهٔ تو شیرین بود!
پس از تو شاعر تو مثل کارگردانی / شدهست عاشقت اما خودت نمیدانی
سکوت کردم و رفتی ولی تو میمانی! سکانس رفتنت اصلاً برای تمرین بود!
چه ناگزیر رسیدی، چه ناگهان رفتی / چه زود دور شدی تا ته زمان رفتی
چه زود خانمِ بازیگرِ جوان! رفتی / چهقدر آخر این فیلمنامه غمگین بود...
:)
تو فیلمنامهنویسی ــ تو کارگردانی ــ تو یک ستارهٔ محبوب سینمایی تو...
درون نقش خودت نانوشته میآیی... نمیشود که تو را حدس زد کجایی تو؟
رماننویسِ زمان، شاعرِ ترانهسرا... دلت غزلبهغزل، خطبهخط نوشته مرا
به خواب من تو دوباره چه مینویسی تو؟ به جای من تو دوباره چه میسرایی تو؟
:)
در این کوه احتمال ریزش است انگار میگوید:
مبادا بیمن از این جادهٔ مسدود برگردی...
:)
غمگینتر از یک ناخدای پیر ــ ای ساحل گلهای جادویی!
دیریست در من مُرده دور از تو، رؤیای عشق و ماجراجویی
من آرزوهای بزرگم را، بر باد دادم بیتو باور کن
من نیستم خوابی که میبینی، من نیستم مردی که میگویی
خاکستری ماندهست از این درگاه... برگرد! بانوی جهانگرد آه...
در من به دنبال چه میگردی؟ در سرزمین من چه میجویی؟
شهری پُر از دود است و بیخوابی، نه ساحلی آرام و مهتابی
با لالههای قرمز و آبی، با آسمان سبز لیمویی
در کشتی آوارهام دیگر، جز ماهیان مُرده چیزی نیست
دستم پُر از گلهای پوسیدهست ــ این اسکلت را از چه میبویی؟
من مُرده ا... اما چرا هر روز، از چشمهای من تو میباری؟
من مُردهام اما چرا هر شب، از خوابهای من تو میرویی؟
غمگینتر از یک ناخدای پیر، در ساحل مرگم من اما تو ــ
موعود فردایی ــ چه قدیسی! فردا که میآیی چه بانویی!
:)
کلید ساعتِ کوکی دنیا را بچرخانم
تو رأسِ ساعتِ دلتنگیِ مهتاب میآیی
تو هم امشب برای من دلت تنگ است... میدانم
:)
اگر اینبار هم تبدیل خواهی شد به یک چشمه
هزاران سال تنها صخرهای خاموش میمانم...
:)
تو اصلاً فرض کن یک ابرم اما من یک انسانم
یک انسانم که از بس اشک میریزم به یاد تو
کبوترهای بعدازظهر میخوانند بارانم
ولی مرغابیانِ شامگاهِ قصه میگفتند
که من یک کوهِ ساکت نیستم، من روحِ توفانم
من از غمگینترین افسانههای دور میآیم
نمیدانم چه میگویم نمیدانم چه میخوانم
به شهر آرزوهایم سفر کردم زمانی دور
لباس کهنه پوشیدم که نشناسند سلطانم
زمانی بادها بودند در صحرا به دستورم
زمانی ابرها بودند بر دریا به فرمانم
قبولم کن فقط یک بردهٔ بیآرزو باشم
مرا نفروش اگر هم خواستی بنداز زندانم
خودت بانوی قصرم بودی... این را خوب یادم هست
مرا بشناس آری از خطوط تلخ دستانم
بگو پروانهای باشم به گندمزار گیسویت
:)
برای خاطرههای روانیام اصلاً
شبیه یک حلزونْ خانهام همه دنیاست
تو در منی! به کجا میتکانیام اصلاً؟
درون دفتر نقاشیات به هر شکلی
کنار خود بکشی میتوانیام اصلاً
دلم، عروسک موقهوهای من! خون است
نگو که صورتیام ارغوانیام اصلاً!
:)
درون حافظهٔ من بهجز تو نیست ولی
نیاز نیست به خاطر بمانیام اصلاً
:)
ببین! همان غزلم من که عاشقت کردم
چرا دوباره نباید بخوانیام اصلاً؟
:)
پس از من هم تو میمانی «زن کامل» ولی شاید
غم یک نیمهٔ پنهان، همیشه با تو خواهد بود...
نگو عادت کنم با دوریات این خانه حتماً با ــ
گل و آیینه و قرآن، همیشه با تو خواهد بود
به دستت میسپارم چشمهای اشکبارم را
گل زیبای من! باران، همیشه با تو خواهد بود...
:)
گلهای قالی از قدمت جان گرفتهاند
این فرش، پُرستارهترین کهکشان شده
با پابرهنه رد شدنت از اتاقخواب
سقفش زمین شدهست و کفش آسمان شده
خوشبخت کرده عطر تنت تختخواب را
خوشبختی اش بزرگتر از هر دومان شده
دیوانه کارهای تو باورنکردنیست
هر لحظهٔ تو حادثهای بیزمان شده
در آنِ عاشقانهترین لحظهٔ جهان
انگار عکسهای شما جاودان شده
از بس که حرص میخورم از چشم خوردنت
حتا دلم به آینه هم بدگمان شده
اخبار یک فرشته که در شهر آمدهست
تنها دلیل خودکشی دختران شده
حس میکنم حضور تو را در کنار خود
ای با تو بعدهای جهان بیکران شده
بانوی من بیا که به دنبال کفشهات
حس میکنم تمام جهانم روان شده
:)
گل سرخ تو بودم زود چیدی بیسرم کردی
از اول آمدی خوبم کنی زخمیترم کردی
گل سرخ تو بودم گوشهٔ گلدان دلتنگی
نمیدانم چرا هنگام رفتن پرپرم کردی
:)
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بیهیچ منطقت هستم
چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانهای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم
:)
و پیشخدمتِ لمداده گوشهٔ کافه
دوباره پا شد و لبخند زد مؤدب شد
زمین به شوق درخشیدنت شتاب گرفت
دوید عصر و غروبی نیامده شب شد
خطوط منحنی چشمهای جادوییت
گرفت حجم فضا را زمان مورّب شد
تو در زمانِ مورّب نیامده میرفت
تو شب نیامده دیشب شد و پریشب شد
تو بس که عاشق بوسیدن خودش شده بود
مچاله شد گلِ خون شد کلافی از لب شد
تو شب نیامده رفتی و کافه قبرم شد
زمان بدون تو اضلاع یک مکعب شد
هنوز جای لبت روی دستمالم بود
که استکان تو از اشک من لبالب شد...
:)
و زن در آینه پک زد به آخرین سیگار / و گفت: کیست در آنسوی آخرین دیوار؟
بهجز زنی که فراتر نمی رود از خود؟ / و مرد خسته که یک ناشناس عابر بود
درون حافظهٔ زن به زن میاندیشید / و خواب آمدنش را به خواب زن میدید
و زن به دورترین قصهها شباهت داشت / و با غریبترین بادها معاصر بود
به من نگاه کن آه ای زن اساطیری! درون چشم تو آن سرزمین گمشده نیست
که ساحلش پُرِ آواز و بشکههای شراب / و کشتیانِ پُر از مردم مهاجر بود؟
جهان به صورت یک زن شبی به راه افتاد / تمام حافظهاش را به دست باد سپرد
درون آینه در خود که دید زیبا بود: برای خودکشی آماده بود، حاضر بود
و زن در آینه خود را شکست خود را سوخت / و عاشقی متولد شد آخرین شاعر
که در سرودنِ زن بود: زن درونش بود: درون زن پُر دیوانه بود، شاعر بود...
:)
و زن با نامهای عاشقش برگشت: غم... غربت...
و تنهایی که نام آخرین معشوقهٔ من بود
و تنهایی... که در بین درختان فاصله انداخت
و تنهایی تبر در دست پیر یک تبرزن بود
و تنهایی... که تابوت بلند سروها را ساخت
به دست دیگرش یک ارّهٔ برقیِ روشن بود
و تنهایی... که در این جنگلِ جامانده زیر برف
صدای خندههای خالیِ یک روح بیتن بود
و سوت یک قطارِ یخزده رانندهاش در خواب...
دعای وحشت اجسادِ بیفرجام و مدفن بود
و من برگشته بودم از دل این جادهٔ تاریک...
اگر حتا چراغ آخر شهرِ تو روشن بود...
و من تنها مسافر در قطاری یخزده، قلبم
عقاب زخمیِ جامانده در آوار بهمن بود
:)
حجم
۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
حجم
۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰۵۰%
تومان