یک سایه درونِ من
سراپا در خون
برپاست همیشه قتلِعامی در من
|ݐ.الف
بر دار کشید شاعری را یک حرف
مرگِ کلمه مرگِ همه مرگِ خداست
|ݐ.الف
فهمید خدا کودکیِ آدمهاست
|ݐ.الف
یک لحظه نیامد و زمان در را بست
یک عمر کسی پشتِ درِ بسته نشست
|ݐ.الف
شاید که زمان، توهّمِ دانشِ ماست
افسانهی هستونیست، از ریشه خطاست
شاید سفریست عمر، از هیچ به هیچ
شاید که کسی نیست، همان نیست خداست
|ݐ.الف
میگفت که بیمرگ جهان زندان است
در ذهنِ خرافات، زمان پنهان است
این جغد، طلسمِ سرزمینی در باد
این سایه نمادِ غربتِ انسان است
|ݐ.الف
فریاد از این نیست که با هست نشست
فریاد از آندست که درها را بست
فریاد از این کتاب و آن کاتبِ کور
فریاد از این راویِ ابلیسپرست
|ݐ.الف
در پیچوخم باد نشانی گم شد
سهراب کجاست؟ خانهی دوست کجاست؟
|ݐ.الف
ما را ز طلوع صبح غافل کردند
شب را نفس گرم محافل کردند
درویش به نان فروخت ایمانش را
سهراب کجاست؟ آب را گل کردند
|ݐ.الف
هر راه، معمای جهان بود و سفر
هر راه، دوراهی چرا بود و اگر
: ای راه،
نگاه کن
به آغاز
به من
ای راه تو را نشان دهم راه دگر
مریم