بریدههایی از کتاب شهری که در آن مرگ از آن میخواند؛ مجموعه رباعی
۳٫۱
(۱۰)
هربار رسیدم، نرسیدن جان یافت
فاطمه میرزائی
شب بود و زمین از آسمان پُر شده بود
|ݐ.الف
شب از ابدیتی روان پُر شده بود
هر ثانیه از بهت زمان پُر شده بود
میخواند خدا زیر درختی در باد
شب بود و زمین از آسمان پُر شده بود
فاطمه میرزائی
ما را ز طلوع صبح غافل کردند
شب را نفس گرم محافل کردند
درویش به نان فروخت ایمانش را
سهراب کجاست؟ آب را گل کردند
فاطمه میرزائی
روی تن خاک، ردپایم پیداست
صحرا پدر و مادر پیرم دریاست
فردا که گذشت آسمان از سر من
هر جا که درختی است مزارم آنجاست
فاطمه میرزائی
فریاد کشید:
عقل من شکل خداست
در پوست من هزار حلّاج رهاست
فهمید که جاییست پُر از دور... پُر از...
فهمید که جاییست، نفهمید کجاست...
فاطمه میرزائی
اینجا نه شب و نه روز، اینجا دور است
اینجا همهچیز از تماشا دور است
نه باد
نه آسمان
نه باران
نه زمین
جاییست که در من است، اما دور است
فاطمه میرزائی
شاید که زمان نباشد و من باشم
پیدا و نهان نباشد و من باشم
شاید نه زمین نه ماه باشد روزی
شاید که جهان نباشد و من باشم
فاطمه میرزائی
آن دست سیاه، بیصدا از همهسو
تیغی به گلوی واژه میکرد فرو
آن دست سیاه خانه را آتش زد
ای وای به من...
وای به تو...
وای به او...
فاطمه میرزائی
شب، از نفس سرد زمان میخواند
از روحِ مِهآلود جهان میخواند
بر سردرِ هر خانه سری آویزان
شهری که در آن مرگ اذان میخواند
فاطمه میرزائی
ما را ز طلوع صبح غافل کردند
شب را نفس گرم محافل کردند
درویش به نان فروخت ایمانش را
سهراب کجاست؟ آب را گل کردند
ناصر
اینجاست که انتها از آغاز شب است
با بُهت دقیقهها همآواز شب است
این واقعه را چگونه تعبیر کنم
خورشید در آسمان ولی باز شب است
فاطمه میرزائی
شب، از نفس سرد زمان میخواند
از روحِ مِهآلود جهان میخواند
بر سردرِ هر خانه سری آویزان
شهری که در آن مرگ اذان میخواند
مریم
شب، چشم گشود: بند از بند گسست
شب، سنگ پراند شیشهی عرش شکست
شب، خونِ همه ثانیهها را نوشید
شب، جمجمهی روز گرفتهست به دست
شاهواری
بیمرگ جهان زندان است
reyhan
شهری تاریک
کودکانی در خون
سرهای بریده بادبادک بودند
|ݐ.الف
خورشید، سیاه بود و هر سایه سپید
یک مرد که سر نداشت در شهر دوید
دنبالِ سرش به خانهها سر میزد
یک شهرِ بهخوابرفته از خواب پرید
|ݐ.الف
کابوس...
وضو گرفتنِ تاریکی...
میخواند بدونِ سر اذان... مردی که...
|ݐ.الف
گویی که هزار سال در پُشتِ درند
هم باخبر از هماند و هم بیخبرند
خورشید، سیاه
آسمان، زخمی و سرخ
این قوم همه گورکنِ یکدگرند
|ݐ.الف
شک، باز در آغوشِ حقیقت خوابید
شک، پیرهنی نو به تنِ فکرم شد
|ݐ.الف
حجم
۵۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۵۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان