بریدههایی از کتاب خالکوب آشوویتس
۴٫۳
(۱۱۹)
«چیزی برای گفتن نیست.»
لالی گیج میشود. «البته که هست. فامیلت چیه؟»
دختر به او خیره میشود، سرش را تکان میدهد. «من فقط یه شمارهام. تو باید اینو بدونی. خودت اونو روی دستم حک کردی.»
«آره، اما اینا فقط برای اینجاست. بیرون از اینجا کی هستی؟»
«دیگه بیرونی وجود نداره. فقط اینجا موجودیت داره.»
لالی میایستد و به او خیره میشود. «اسم من لودیگ آیزنبرگه اما مردم لالی صدام میکنن. اهل کرومپاکی، اسلوواکی هستم. مادر، پدر، یه برادر و یه خواهر دارم.» مکثی میکند. «حالا نوبت توئه.»
گیتا نگاه خیرهٔ او را با بیاعتنایی پاسخ میدهد. «من زندانی شمارهٔ ۳۴۹۰۲ در برکناو، لهستان هستم.»
گفتگو به سکوتی آزاردهنده تبدیل میشود. لالی او را تماشا میکند، دختر به زمین زل میزند.
درگیر افکارش است: چه بگوید، چه نگوید.
لالی دوباره مینشیند، اینبار روبروی او. دست دراز میکند گویی میخواهد دست او را بگیرد ولی آن را عقب میکشد. «نمیخوام ناراحتت کنم، اما یه قولی بهم میدی؟»
«چی؟»
«قبل از ترک اینجا، بهم میگی کی هستی و اهل کجایی.»
دختر در چشمان او مینگرد. «آره، قول میدم.»
ae
لالی پس از بازگشت به اتاق کوچکش همانجا شروع به قدم زدن میکند، اولین جملاتی را که میخواهد به دختر بگوید، تمرین میکند. جملهٔ «تو زیباترین دختری هستی که تا به حال دیدم.» را امتحان میکند و از خیرش میگذرد. لالی کاملاً مطمئن است که با سر تراشیده و لباسهای گشادِ آدمی بسیار درشتتر، دختر احساس زیبایی نمیکند. با این همه، آن را کاملاً کنار نمیگذارد. اما شاید بهترین کار این باشد که جملهٔ سادهای بگوید مثل «اسمت چیه؟» و ببیند چگونه پیش میرود.
ae
بارتسکی غُر میزند: «کتاب؟ من اصلاً کتاب نمیخونم.»
«باید بخونی.»
«چرا؟ کتابها به چه دردی میخورن؟»
«میتونی یه عالمه چیز ازشون یاد بگیری و دخترا دوست دارن که چندخطی از کتابها یا شعری را از حفظ براشون بخونی.»
بارتسکی لاف میزند: «من نیازی به نقلقول از کتابها ندارم. این یونیفرم رو دارم؛ این تنها چیزیه که برای به دست آوردن دخترها بهش احتیاج دارم. میدونی، یه دوستدختر دارم.»
این حرف برای لالی خبر محسوب میشود.
«چه خوب! و اون یونیفرمت رو دوست داره؟»
«حتماً داره. حتی میپوشدش و در حال سلام دادن رژه میره. فکر میکنه خودِ هیتلره.» سپس با خندهای مشمئزکننده ادای دختر را درمیآورد، شقورق راه میرود، دستها بالا، زندهباد هیتلر! زندهباد هیتلر!
از دهان لالی میپرد که، «اینکه یونیفرمت رو دوست داره، به این معنا نیست که خودت رو هم دوست داره.»
ae
او در سایهٔ ساختمانهای نیمهکاره سرگردان میشود. او تنهاست. آن شب، پس از ماهها، برای اولین بار راحت دست و پایش را میکشد و میخوابد. هیچکس لگد نمیزند، هیچکس هلش نمیدهد. در تجمل تخت خودش، احساس پادشاهی میکند و درست مثل یک پادشاه، حالا باید مراقب انگیزههای مردم برای دوست شدنِ با او یا گفتن رازهایشان به او باشد. آیا حسادت میکنند؟ آیا شغلم را میخواهند؟ آیا ممکن است در معرض خطر این باشم که اتهامی ناروا به من زده شود؟ او عواقب طمع و بیاعتمادی را در اینجا دیده است. بیشتر مردم باور دارند که اگر افراد کمتر شوند، غذای بیشتری گیرشان میآید. غذا مثل پول است. با آن زنده میمانی.
ae
با نگاهی به طراحی ساختمانهای جدید، برایش آشکار میشود که آلمانیها فاقد هر گونه هوش معماری هستند. هر زمان امکانپذیر باشد، به حرفها و پچپچههای افراد اساس که نمیدانند او آلمانی میفهمد، گوش میدهد. آنها یگانه مهمات در دسترس را به او ارزانی میدارند، اطلاعاتی که آنها را ذخیره و در موقع مناسب ازشان استفاده خواهد کرد. مأموران اساس اغلب روز پرسه میزنند، به دیوارها تکیه میدهند، سیگار میکشند و فقط کمی مراقبند.
ae
سربازان نعره میزنند: «از قطار پیاده شید، وسایلتون رو بذارید اونجا! یالا، یالا، سریعتر! چیزهاتون رو زمین بذارید!» لالی در انتهای واگن ایستاده و به همین خاطر از آخرین نفراتی است که پیاده میشود. نزدیک در، جسد مردی را میبیند که در زدوخورد کشته شده بود. فوراً چشمانش را میبندد و برایش دعا میخواند. سپس از واگن پیاده میشود، اما بوی گند را هم با خود میبرد؛ در لباسهایش، روی پوستش، در هر سلولِ بدنش. روی زانوهای خمشده، دستانش را روی سنگفرش میگذارد و چند لحظه قوزکرده میماند. از پا درآمده
ae
قطار دوباره توقف میکند. هوا کاملاً تاریک است؛ ابرها جلوی درخشش ماه و ستارهها را کاملاً سد کردهاند. آیا تاریکی نمادی از آیندهٔ آنهاست؟ چیزها همانگونهاند که هستند. آنچه هماکنون میبینم، احساس میکنم، میشنوم و بویش به مشامم میرسد. او فقط مردانی مانند خود را میبیند، جوان و در سفری به سوی ناشناخته. او صدای قورقور شکمهای خالی و صدای خُرخُر گلوهای خشکیده را میشنود. او بوی ادرار و مدفوع و رایحهٔ بدنهایی را که مدتی طولانی شسته نشدهاند، استشمام میکند.
جمعیت آنقدر فشرده است که جایی برای هل دادن و هجوم برای تکهای جای بیشتر نیست و مردان از این فرصت هم برای استراحت استفاده میکنند. حالا، سرهای بیشتری به لالی تکیه کردهاند
ae
«ای وای! چقدر خوشگله! حتی تو این لباسهای ژنده هم زیباست.»
«آره، زیباست. تمام روز به من لبخند میزد، فقط برای اینکه خیالم راحت باشه. زیباییش فقط ظاهری نیست.»
hooman
«پس یادم بده. میخوام دختری که باهاش ازدواج میکنم دوستم داشته باشه، با من خوشحال باشه.»
آنها روی دو صندلی روبروی هم مینشستند. «اول باید یاد بگیری به حرفاش گوش کنی. حتی اگه خسته هستی، هیچوقت اونقدر خسته نباش که نتونی به حرفاش گوش بدی. یاد بگیر چی دوست داره، و مهمتر از اون، چی دوست نداره. هر وقت میتونی، کادوهای کوچکی بهش بده ـگل، شکلات ــ زنها این چیزها رو دوست دارن.»
«آخرین بار، بابا کی بهت کادو داد؟»
«مهم نیست. تو میخوای بدونی دخترها چی میخوان، نه اینکه من چی گرفتم.»
«هر وقت پول داشته باشم، برات گل و شکلات میآرم، قول میدم.»
«تو باید پولت رو پسانداز کنی برای دختری که قلبت رو تسخیر میکنه.»
«از کجا بفهمم اون کیه؟»
«اُه، میفهمی.»
مادر او را در آغوش میکشد و موهایش را نوازش میکند: پسرش، پسر جوانش.
تصویر مادرش محو میشود... اشکها، تصویر محو میشود، لالی چشمانش را باز و بسته میکند... و در خیال گیتا را در آغوش میکشد و موهایش را نوازش میکند.
«حق با تو بود، ماما. حالا میشناسمش.»
Mina Hoseiny
حجم
۲۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۱ صفحه
حجم
۲۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۱ صفحه
قیمت:
۱۵۰,۵۰۰
تومان