ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم. به خودم حکم کردم که من در امان هستم. من قوی هستم. من باهوش هستم. هیچچیزی نمیتواند مرا شکست بدهد. پافشاری روی این داستان نوعی کنترل کردن ذهن بود، ولی در بیشتر مواقع، جواب میداد. هرمرتبه که صدایی ناشناخته از جایی میشنیدم یا چیزی وحشتناک را در ذهنم تصور میکردم، نادیدهاش میگرفتم. حقیقتاً اجازه نمیدادم تا ترس بر من غلبه کند. ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
سعیدا
نمیشود با فشار دادن شلغم از آن خون گرفت،
میشه گفت کتابخون
یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱