بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
الهام
دوستان زیادی داشتم که مادرانشان -مهم نبود که چهقدر زنده مانده باشند- هیچگاه عشقی را که مادرم به من میداد، به آنها نمیدادند. مادرم میدانست که عشقش بزرگترین دستاوردش است.
شیوا
به من بگو،
میخواهی با زندگی پُرفرازونشیب و گرانبهایت چه کنی؟
ماری اولیور (روز تابستانی)
n re
فقط میخواستم تنها باشم. تنهایی همیشه برایم یک مکان واقعی بود، انگار تنهایی یک موقعیت نبود، بلکه بیشتر شبیه به اتاقی بود که میتوانستم در آن خلوت کرده و خود واقعیام را پیدا کنم.
n re
همیشه درحالیکه دستهایش را شش اینچ از هم دور میکرد از ما میپرسید: «اینقدر دوستتون دارم؟» و ما با لبخندی موذیانه میگفتیم: «نه.» دوباره میپرسید: «اینقدر؟» و دوباره و دوباره و دوباره. هر مرتبه فاصلهٔ میان دستهایش را بیشتر میکرد. اهمیت نداشت که دستهایش را چه مقداری باز کند، دستهایش هیچگاه به آن اندازه باز نمیشدند. آنقدر ما را دوست داشت که از دسترسش خارج بود. قابل اندازهگیری یا شمارش نبود. دَههزار چیز بیشتر از دَههزار چیزی که در عالم تائو تِه چینگ وجود داشت، بود. عشق او تمام عیار، همهجانبه و ویژه بود. هر روز عشقش را نثار بچههایش میکرد.
bookishgirl
بیستودوساله بودم، درست همان سنی که مادرم مرا حامله بود. با خودم فکر کردم، حالا که به همون سنی رسیدهم که اون من رو حامله شد، میخواد زندگیم رو ترک کنه. به دلایلی در آن لحظه این جمله کاملاً در ذهنم نقش بسته بود، که موقتاً دعای لعنتبهشون را از ذهنم محو میکرد. نزدیک بود از رنج ضجه بزنم. نزدیک بود از متوجه شدن چیزی که از پیش میدانستم خفه شوم. قرار بود که باقی زندگیام را بدون مادرم سپری کنم. این حقیقت را با تمام وجود کنار گذاشتم. در آن لحظه و در آسانسور نمیتوانستم اجازه دهم که باورش کنم و همچنان به نفسکشیدن ادامه دهم، بنابراین به خودم اجازه دادم که چیزهای دیگری را باور کنم
bookishgirl
در انتظار لحظهای بودم تا وضعیت خودبهخود تغییر کند، تا فردی خندهکنان از میان جنگل پدیدار شود، سرش را تکان دهد و بگوید که همهاش یک شوخی بوده است.
ولی هیچکس نخندید. هیچکس. یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
بیتا
برای اولین مرتبه به ذهنم خطور کرد که فقیر بزرگ شدنم بهدردم خورده است. اگر بدون پول بزرگ نمیشدم احتمالاً به اندازهٔ کافی شجاعت نداشتم تا با این پول کم به چنین سفری بیایم.
n re
آهسته راه میروم،
ولی هیچگاه به عقب بازنمیگردم.
آبراهام لینکُلن
n re
یکی از بدترین چیزها در مورد از دست دادن مادرم در سنی که من بودم آن بود که از رفتارهایی که با او داشتم، پشیمان بودم. چیزهای کوچکی که حالا آزارم میدادند: تمام وقتهایی که مهربانیاش را با نگاهم مسخره میکردم یا وقتهایی که دستی به شانهام میکِشید و خودم را عقب میکشیدم؛ مواقعی که میگفتم: «تعجب نمیکنی که من از بیستویک سالگی تو خیلی پُختهتر هستم؟» افکار جوانیام که حاکی از عدم تواضعم بود، حالا منزجرکننده بهنظر میرسید. من احمق و متکبر بودم و، در همین حین، مادرم را از دست دادم. بله، من دختری دوستداشتنی بودم و بله، در مواقعی که به من نیاز داشت پیشش بودم، ولی میتوانستم دختری بهتر باشم. میتوانستم آن چیزی باشم که التماسش میکردم بگوید هستم: بهترین دختر دنیا.
Lily
حالا ما درونِ کوهها هستیم،
و آنها درونِ ما...
Lily
اِدی در سمتِ دیگرم نشسته بود، ولی نمیتوانستم به او نگاه کنم. اگر به او نگاه میکردم هر دو همچون بیسکویتی خشک خُرد میشدیم. به خواهر بزرگترم کارِن، برادر کوچکترم لیف فکر کردم. به همسرم پال، و به والدین و خواهرِ مادرم که مایلها از ما فاصله داشتند. به اینکه وقتی باخبر شوند چه میگویند، چهقدر گریه میکنند. حالا دیگر دعایم تغییر کرده بود: یک سال، یک سال، یک سال. این دو واژه همچون قلب در قفسهٔ سینهام میتپیدند.
آن مدت زمانی بود که مادرم میتوانست زنده بماند.
bookishgirl
به دستشویی زنانه رفتیم. هرکدام در اتاقکهای مجزایی خودمان را حبس کردیم، اشک میریختیم. با یکدیگر کلمهای صحبت نکردیم. نه بهعلت آنکه در غممان احساس تنهایی میکردیم، بلکه به این علت که دردمان مشترک بود، انگار بهجای دو بدن در یک بدن بودیم. میتوانستم وزنِ مادرم را که پُشتِ در تکیه داده بود، احساس کنم. دستهایش را بهآرامی به در میکوبید، باعث میشد که تمام چهارچوب درِ اتاقک تکان بخورد.
bookishgirl
اگه متأسف باشم، ولی وقتی بتونم دوباره به گذشته برگردم هیچ کاری رو جور دیگهای انجام ندم چی؟
kosar
وقتی سرپناهی نداشتم
جسارتم را سرپناهم کردم.
رابرت پِنکسی (آهنگ سامورایی)
هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه تسلیم نشو.
وینستون چرچیل
نگار
حقیقت چیزیه که ما باید بپذیریمش، چه دوستش داشته باشیم و چه دوستش نداشته باشیم.»
kosar
با وجود همهچیز مقاومت کردم و انجامش دادم
کاربر mim_ alf
حالا داشت میمُرد و من حتی خدایی نداشتم. به کُلِ جهانِ پهناور دعا کردم و امیدوار بودم خدایی در آن باشد که به حرفهایم گوش دهد.
AS4438
عاشق کتابهایم بودم، ولی در مسیر، حتی کتابها برایم معنای والاتری پیدا کرده بودند. آنها دنیایی بودند که وقتی بهراستی خیلی تنها بودم یا شرایط سخت بود یا تحمل کردن دشوار، میتوانستم خودم را در آنها گم کنم
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
مادرم ضعیفتر از آن بود که بتواند بلند شود و خودش دریاچه را ببیند، فقط با صدای بلند میگفت: «یه اتاق با منظرهٔ خوب!» و سپس با صدایی آرامتر میگفت: «همهٔ عمرم منتظر بودم تا یه اتاق با منظرهٔ خوب داشته باشم.»
شیوا
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان