- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب بافته
- بریدهها
بریدههایی از کتاب بافته
۴٫۲
(۲۲۹)
افسوس میخورد که زن جوانی است که همیشه به آرنج خود تکیه میدهد و به گذر وقایع نگاه میکند، بدون اینکه جرأت داشته باشد روند آنها را تغییر دهد.
دردونه
دکترش که نگرانش شده بود، برایش داروهای ضدافسردگی تجویز کرده است. بهنظر او افسردگی یک عکسالعمل رایج در مقابل خبر یک بیماری وخیم است. این یک عامل برای پیشرفت بد سرطان است. باید به خود مسلط شود. سارا با خودش فکر کرد چه دکتر احمقی! این او نیست که بیمار است، بلکه کل جامعه است که باید مداوا شود. بهجای اینکه حامی ضعیفان باشد و همراهیشان کند، به آنها پشت میکند
HIDDEN
وقتی به مادرش فکر میکند، شیک بودنش را بهخاطر میآورد. مادرش حتی وقتی ضعیف و رنجور شده بود، هیچوقت بدون آرایش بیرون نمیرفت، موهایش مرتب و ناخنهایش درستشده بود. ناخنها از جزئیات مهم بودند، مادرش اغلب میگفت: همیشه به دستهایتان برسید. از نظر خیلیها اصلاً اهمیتی نداشت، یکجور عشوهگری و کار بیفایده بود، اما برای او یک نشانه محسوب میشد. حرکتی که معنیاش این بود: من هنوز وقت میگذارم و به خودم میرسم. من یک زن فعال هستم، مسئولیتهایی دارم، سه فرزند دارم، (یک سرطان)، کارهای روزانه مرا خسته میکند، اما من دست از کار نکشیدهام، نمردهام، اینجا هستم، هنوز همینجا، زنانه و مرتب، تمام و کمال، نوک انگشتانم را نگاه کنید، من آنجا هستم.
🍃Anee shirley🍃
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند.
🍃Anee shirley🍃
تبعیض. واژهای که خودش صدها بار هنگام اقامهٔ دعواهایش شنیده و واقعاً به هیچعنوان هرگز شامل او نمیشود، حداقل خودش اینطور فکر میکند. بااینحال معنیاش را از حفظ است: «هرگونه تفاوت اعمال شده بین افراد بهدلیل ملیتشان، جنسیتشان، موقعیت خانوادگیشان، بارداریشان، ظاهرشان، نام خانوادگیشان، وضعیت جسمانیشان، معلولیتشان، ویژگیهای ژنتیکیشان، آداب و رسومشان، گرایش جنسیشان، سنشان، عقاید سیاسیشان، فعالیتهای حزبیشان، تعلق یا عدم تعلقشان به یک قوم، نژاد یا یک مذهب خاص چه قطعی باشد و چه احتمالی.» گاهی این واژه با کلمهٔ «لکهٔ ننگ» مرتبط میشود، تا جایی که جامعهشناس اروینگ گوفمن آن را اینطور توصیف میکند: «مشخصهای که فرد را از گروهی که میخواهیم او را در آن طبقهبندی کنیم، متمایز میکند.» در نتیجه هر فردی که از آن رنج میبرد، یک محکوم است که در نقطهٔ مقابل دیگران، که گوفمن آنها را افراد عادی مینامد، قرار میگیرد.
Reihaneh Moatamedy
«کسی که یک زندگی را نجات میدهد، کل دنیا را نجات میدهد.»
hedgehog
«آنها نمیدانستند که این کار غیرممکن است، پس انجامش دادند.»
hedgehog
اثرم بهآرامی پیش میرود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد میکند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچچیز نباید آن را مختل کند.
بااینحال خودم را تنها احساس میکنم،
که در کارگاهم حبس شدهام.
گاهی اجازه میدهم انگشتانم رقص بالهشان را اجرا کنند،
و خودم به زندگیهایی فکر میکنم که من آنها را نزیستهام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفتهام
به چهرههایی که هیچوقت با آنها برخورد نکردهام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بیارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس میکنم که زندگیام آنجاست،
در این سه رشتهای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که میرقصند
درست در انتهای انگشتان من.
hedgehog
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچکترین چیزی مثل بید میلرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی میکند. با غم و رنج دنیا همذاتپنداری میکند، خودش را مسئول آنها میداند و آن را به خودش نسبت میدهد. مثل یک موهبت الهی میماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی میدید که کسی آسیب میبیند یا مورد سرزنش قرار میگیرد، گریه میکرد. موقعی که از تلویزیون اخبار میدید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه میکرد. گاهی سارا نگران میشود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگترین شادیها قرار میدهد و هم بزرگترین عذابها. بارها دلش میخواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوستکلفت باش، دنیا بیرحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحتتأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بیاحساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااینحال میداند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید.
hedgehog
گاهی زندگی تاریکترین لحظات و روشنترین لحظات را در کنار هم قرار میدهد. همزمان هم چیزی به آدم میدهد و هم چیزی از او میگیرد.
hedgehog
کمال توضیح میدهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زنها میتوانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم میتوانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زنها بهخاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیکها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آنها را ازهم متمایز میکند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانمها، که «شاهزاده» ترجمه میشود.
hedgehog
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست.
hedgehog
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بیوقفه تجدید میشود، یکجور شهوترانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آبتنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمیداند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف میزنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، بهجز این ساعتهای دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظهای که یکی میشوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری بهطور کامل حل میشود.
hedgehog
در این دیدارهایشان، جولیا به این نتیجه میرسد که آنها شبیه به آن رقصندههای رقصهای دستهجمعی هستند که وقتی بچه بود در مجالس رقص تابستانی میدید: بهم رسیدن، همدیگر را لمس کردن، دور شدن، قدمهای رقص رابطهٔ آنها اینگونه است که رفتوآمد به سر کار در صبحوشب به آن ریتم میدهد. یک اختلاف زمان مأیوسکننده اما همانقدر رمانتیک.
hedgehog
در تاریکی همهچیز بهنظرش خطرناک و قطعی میرسد. اغلب دعا میکند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمیگذارد، تمام شود. گاهی شبهای متوالی ابداً خواب به چشمهایش نمیآید. با خودش فکر میکند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچچیز باهم برابر نیستند.
hedgehog
اینطور که بهنظر میرسد، از نظر مهاتما موقعیت اجتماعی دالیتها غیرقانونی است، مغایر با قانون اساسی و حقوق بشر است، اما بااینحال از آنموقع هیچچیزی تغییری نکرده است. اکثر دالیتها بیهیچ اعتراضی سرنوشتشان را میپذیرند. عدهای دیگر به دین بودیسم میپیوندند تا به شیوهٔ باباصاحب، رهبر معنوی دالیتها، از سیستم کاستها فرار کنند. اسمیتا درمورد این مراسم بزرگ دستهجمعی که در آن هزاران نفر دین خود را عوض میکنند، چیزهای زیادی شنیده است. حتی قوانین ضد تغییر مذهب هم رسماً اعلام شدند، تا بتوانند جلوی این حرکتها را، که از قدرت مقامات کم میکند، بگیرند.
hedgehog
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟... نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟... بریم فلان جا؟...» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند.
hedgehog
«آمازون: از واژهٔ یونانی «mazos» میآید: یعنی محروم از. زنهای عهد قدیم سینهٔ راستشان را میبریدند تا کمان را بهتر بکشند. آنها مردمی جنگجو بودند، مبارزانی که هم باعث ترس میشدند و هم مورد احترام بودند، با مردهای قبایل همسایه ازدواج میکردند تا تولیدمثل کنند، اما بچههایشان را بهتنهایی بزرگ میکردند. از مردها برای انجام کارهای خانه استفاده میکردند. در جنگهای متعددی شرکت میکردند که اغلب از آنها پیروز بیرون میآمدند.»
MARY
«هرگونه تفاوت اعمال شده بین افراد بهدلیل ملیتشان، جنسیتشان، موقعیت خانوادگیشان، بارداریشان، ظاهرشان، نام خانوادگیشان، وضعیت جسمانیشان، معلولیتشان، ویژگیهای ژنتیکیشان، آداب و رسومشان، گرایش جنسیشان، سنشان، عقاید سیاسیشان، فعالیتهای حزبیشان، تعلق یا عدم تعلقشان به یک قوم، نژاد یا یک مذهب خاص چه قطعی باشد و چه احتمالی
MARY
جولیا انکار میکند، با چنان اصراری که تقریباً مثل اعتراف میماند.
MARY
حجم
۱۶۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۶۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۷۰%
تومان