بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رفیق مثل رسول | صفحه ۲۲ | طاقچه
کتاب رفیق مثل رسول اثر شهلا پناهی

بریده‌هایی از کتاب رفیق مثل رسول

نویسنده:شهلا پناهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۱۶۶ رأی
۴٫۸
(۱۶۶)
امیر خیلی روحیات خاصی داشت. آخرین روز به من گفت: «این کلید اتاق منه، هر چی دارم جمع کن بفرست تهران». من هم به شوخی گفتم: «به من چه ربطی داره، خودت کارتو بکن». امیر لبخندی زد و گفت: «کار دیگه» داخل ماشین به من گفت: «یحیی من درباره کارمون یه تفأل به قرآن زدم، می‌دونی چی اومد؟» -نه. -آیه چهارده سوره توبه. بعد هم آیه را که درست شرایط ما بود، برایم خواند. یحیی بغض کرد. از لرزیدن صدایش می‌شد فهمید چقدر شهادت امیر علیزاده برایش سخت بوده.
هامان
در شهر خودمان؛ بر سرمان سنگ و چوب می‌زدند. کافی بود یک بچه حزب‌اللهی بماند وسط جمعیت، آن‌طرفی‌ها چندنفری می‌ریختند روی سرش و با هر چه دم دست داشتند، کتکش می‌زدند. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «باور خیلی از قصه‌ها برایم دور از ذهن بود. دیدن این صحنه‌ها این باور تلخ را به جانم ریخت که گاهی آدم‌ها عقده‌هایی دارند که فقط منتظر یک فرصت برای پنجه کشیدن به صورت برادر، دوست و هم‌شهری خودشان هستند».
هامان

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

صفحه قبل۱
...
۲۱
۲۲
صفحه بعد