بریدههایی از کتاب رفیق مثل رسول
۴٫۸
(۱۶۶)
ماه ها تحقیق و مصاحبهٔ دوستان رسول به یک کلام ختم می شد. همه از کوچک و بزرگ، فرمانده و همکلاس دوران دبستان، همسایه و همرزم گرفته تا سنگ تراش مزارش، گفتند: «آقا رسول تنها رفیق ما بود.»
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
چون می دانستم رسول با هرکسی دست رفاقت بدهد تا آخر راه همراهی اش می کند و الحق که برایم سنگ تمام گذاشت.
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
نوشتن بهانه می خواهد و چه بهانه ای برتر از اطاعت امر مقام معظم رهبری؟ که فرمودند: «من عقیدهٔ راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است».
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
شهدا در یکچیز مشترک بودند و آن عشق واقعی بود. یک جنسی از عشق که قابلگفتن نیست. فقط باید برای رسیدن به آن تلاش کرد و حتماً یک چاشنی دیگر هم لازم داشت؛ مثل حجب و حیاء، رعایت لقمه، گذشت و... خلاصه یکچیزی که این معادله را کامل کند
فصل فیروزه...
رشد و نفوذ دشمن در قالب داعش، جبهه النصره، احرار شام و هر گروه دیگری زنگ خطری برای امنیت منطقه بود. گزارش تحرکات سیاسی منطقه و پیشرویهای نظامی نشان میداد با پشتیبانی گسترده اسرائیل، هدف نهایی، کشور ماست و همین امر حساسیت کار را بیشتر کرده بود
صلوات
وقتی رسیدیم آبادان، یک منظره خیلی به چشم میآمد، دکل نفتی وسط شهر با خیابانهای خاکی و فقری که بهراحتی در همهجا دیده میشد، بیشتر یک هشدار بود که کار و سرمایه وجببهوجب این خاک هست و تنها چیزی که نیاز این مردم بود؛ کمی مدیریت همراه با تعهد بود.
صلوات
من مطمئنم که یک روزی تو آدم نظامی موفقی در یک رده خاص میشی که نیروهای تحت امرت بهت بله قربان میگن». با خنده گفتم: «من یک روز قربانی میشم؛ مثل آیهٔ (و فدیناه بذبح عظیم) آن هم فقط برای حضرت زهرا (س)».
صلوات
بزرگترین آرزویم را از خدا خواسته بودم؛ جایی برای خودم این آرزو را نوشتم: «ایکاش لباس تک سایزی که شهید آوینی بهش اشاره دارند، اندازه من هم بشه!»؛ اما میدانستم برای رسیدن به این آرزو باید خیلی تلاش میکردم.
صلوات
یک کنسرو حُمُص باز کردم و گذاشتم روی آتش، نگاهی به صورت ابو حسنا کردم و گفتم: «حالا که زندهام، عوضش شام مهمون من». ابو حسنا خندید و گفت: «باشه، قبول. فقط خیلی تدارک نبین، یه دقیقه اومدیم خودتو ببینیم». آن شب فرصتی پیش آمد تا باهم کمی حرف بزنیم. موقع خداحافظی دست من را محکم بین دستهایش گرفت و گفت: «مراقب خودت باش».
هامان
وقتی در مورد مراسم اعتکاف امسال در مسجد تعریف میکرد، من آنقدر خندیدم که طبق معمول، همیشه اشک از چشمهایم راه افتاد. احمد دستی روی شانهام زد و گفت: «همیشه این خندیدنت را دوست دارم و هر وقت دلتنگت بشم، این تصویر برام تداعی میشه».
هامان
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه