بریدههایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۳)
اکنون که تجربه پیدا کردهام، میدانم کسی که کار بکند، کسی که زحمت بکشد، نیازی به دروغ و ریاکاری و تظاهر به دینداری و پشت هماندازی ندارد. حالا میفهمم، باور دارم و میبینم! کسی که در خانه یا کارگاه کار میکند و زحمت میکشد، وقتی برای دروغ گفتن ندارد؛ دروغ را کسی میگوید که میخواهد به جای کارِ نکرده حرف و شعار تحویل بدهد و از زحمت و دسترنج دیگران استفاده کند؛ کسی که زحمت بکشد و عرق بریزد وقتی برای زبانبازی و شلتاق کردن ندارد؛ همین که از کار فراغت یافت بر اثر شدت خستگی از پا میافتد. به گمان من بهترین محک داشتن یا نداشتن صداقت، کار است و کار...
پ. و.
بعدها میفهمیم که شاه به استثنای ولیعهد همه خانواده خود را پیشاپیش به اصفهان روانه کرده است و به تقاضای فروغی و در جهت برآوردن خواستهای روس و انگلیس استعفا میدهد. میترسد روسها برسند و کار دستش بدهند، یا حتی اعدامش کنند!
روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ مجلس تشکیل میشود؛ استعفانامه رضاشاه قرائت میشود. «نمایندگان» نفسی به راحت میکشند، چند نفرشان به رضاشاه حمله میکنند، حالا شاهنشاه عظیمالشأن ــ شاهی که راهآهن ساخته بود، دانشگاه ساخته بود، آرامش برقرار کرده بود ــ دزد خوانده میشود، دزد گنجینه جواهرات، دزد خزانه مملکت، دزد املاک مردم.
پ. و.
رادیوهای دهلی و برلین و بیبیسی لندن شدیدترین حملات را به رضاشاه میکردند. آن سالها رادیو در همه خانهها نبود و همسایهها برای شنیدن اخبار این رادیوها، در خانههایی که رادیو داشتند جمع میشدند. از عجایب اینکه پس از سی و هفت سال، هنگام وقوع انقلاب اسلامی، رادیو لندن حملاتی شبیه به همان حملات به محمدرضاشاه میکرد. تکرار تاریخ!
پ. و.
شلاق را توسلی و یکی از گروهبانها میزنند، تا هر وقت که جناب سروان اراده فرموده بفرمایند بس است! سرباز فریاد میکشد، با هر ضربه شلاق یک فریاد...
این صحنهها را میبینم، این فریادها را میشنوم، اما دستم کوتاه است، کاری از دستم برنمیآید، و در عینحال نمیتوانم این شکنجهها را به نام انضباط بپذیرم. به خدمت و انضباط معتقدم، اما نه انضباط پولکی... و تازه کدام انضباط؟ فحش و کتک؟ سلب خصوصیات انسانی از سرباز؟
و بعد به خودم میاندیشم، خودم هم دردمندم. خیلی هم دردمندم...
پ. و.
گروهبان گردان ما جز با ناسزاهای آنچنانی و سخنان زشت، زبان و دهنش با هیچ چیز دیگر آشنا نبود. جز کلمات رکیک چیزی در چنته حافظهاش نداشت و همین سخنان زشت را برای همه ما خرج میکرد: «مرتیکه پدرسوخته... مادر... آبجی...» اینها نمک کلام او بود. آدم گاه شک برش میداشت و ناباورانه از خود میپرسید: «یعنی اینها خانوادهای هم داشتهاند؟ در دامن پدر و مادر بزرگ شدهاند؟ سر سفره پدر و مادر غذا خوردهاند؟... اصلا از کجا آمدهاند؟!»
نمیدانم، با هیچ بشری قابل قیاس نبودند؛ آدمهایی بودند به صورت، ازنژادوقبیله خودشان. با مردم عادی، مردم زحمتکش، کمترین وجه مشترکی نداشتند، هرگز دستشان به بیل نخورده بود، هرگز جایی را شخم نزده بودند...
پ. و.
من در اینجور مواقع معتقد به گذشت و بیاعتنایی نیستم؛ معتقدم از خوب باید خوب گفت و از بد، بد. اگر بنا باشد کسی که به همه بدی میکند، از زبان دیگران، از حرکات و سکنات دیگران نفهمد که بد است و نفرت انگیز است، آن وقت تمایز بین خوب و بد از بین میرود. این دسته از آدمها فکر میکنند مردم شعور ندارند و دوغ و دوشاب پیششان یکی است. به نظر من اینگونه اغماضها، تشویق بدی و تحقیر خوبی است. این اغماضهاست که در سطوح بالا دیکتاتور میآفریند. آدم خوب هم باید بفهمد که مردم خوبی او را درک میکنند و خوب و بد را میفهمند، وگرنه هیچکس دستش به کار خوب نمیرود...
پ. و.
خوبی و بدی هرگز فراموش نمیشود. مثلی است معروف که کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.
پ. و.
حروفچینها در زمره زحمتکشترین و باسوادترین و روشنفکرترین افراد طبقه کارگر بودند؛ این کارگران شریف و همچنین کارگران بخش صحافی رنج و زحمت کار را با شوری عاشقانه پذیرا میشدند. چیدن هر سطر از کتاب مستلزم ور رفتن مداوم با حروف سربی بود.
پ. و.
درافتادن با مذهب و باورهای مردم رضاشاه را که خودش زمانی در پیشاپیش دستههای عزاداری و سینهزنی کاه بر سر میریخت و از ارادتمندان امام هشتم (ع) بود و روی اسامی فرزندانش یک پسوند رضا بود، از نظرها انداخت. مردم کشور مذهبی بودند و مذهب در اعماق وجودشان ریشه دوانده بود.
پ. و.
سال بعد، عزاداریهای ماه محرم هم ممنوع شد؛ تکیهها و حسینیهها را بستند؛ دیگر کسی حق نداشت دسته راه بیندازد و شبیهخوانی و تعزیه و مجلس روضه برپا کند؛ «کمیسری» ها مخصوصاً کمیسریهای محلات بازار و جنوب تهران و محلات فقیرنشین که بیشتر مذهبی و اهل روضه و سینهزنی و عزاداری بودند، به مردم خیلی سخت میگرفتند. آجانها چنان شدت عملی بهخرج میدادند که دیگر کسی جرأت این کار را نداشت؛ مردم را میگرفتند و زندانی میکردند و پس از تحقیرها و توهینها و تهدید، با گرفتن تعهد و سرِ تراشیده آزاد میکردند.
پ. و.
انگار همیشه اینطور بوده است، انگار این هم یک رسم تاریخی و ایرانی است: راحت به مال و جان مردم دست مییازند، و هرگز فکر نمیکنند که مال مردم برای خودشان محترم است و این جان که خدای تعالی داده شریف است. عزت و شرف مال و جان را تنها هنگامی حس میکنند که پای مال و جان خودشان به میان آمده باشد. حالا مأمورند و معذور!
پ. و.
«آجان» نام پاسبان، و صورتِ ایرانی واژه «آژان» فرانسوی بود به معنی مأمور دولت، اما بیشتر وجه مسخره کلمه بود. اینها بهراستی «آجان» بودند. آن زمان هم مثل همیشه تاریخ، مأمور معذور بود... اما آجانها مأمورانی بودند معذورتر از مأموران همیشه تاریخ؛ سر را که به جای کلاه میآوردند هیچ، مقداری از سینه را هم با سر و گردن میکندند. کم بودند آژانهایی که مادر یا خواهر خود را جای زن بینوایی که روسری از سرش میکشیدند بگذارند و از خود بپرسند که اگر مادر یا خواهر خودشان جای این زن بودند، خودشان چه احساسی میکردند؟
پ. و.
کشف حجاب موجی از نارضایی و اعتراض تمام کشور و بویژه پایتخت را فراگرفت. تجربه دشواری بود، حال مراد از آن و فوائد احتمالی آن هرچه که میخواست باشد. آیا میتوان زن محجّبهای را که یک عمر با رو گرفتن و چادر سر کردن و حجاب خو کرده و این فرهنگ را از زمانهای بس دور به ارث برده، یک روزه با صدور یک فرمان از این سنت دور کرد؟
پ. و.
با آنکه مدرسه را رها کرده بودم، همیشه دلم میخواست که لااقل تصدیق ششم ابتدایی را داشته باشم که در آن سالها امتیازی بود برای داخل شدن در موسسات و وزارتخانههای دولتی که هم حقوقشان بیشتر از چاپخانه بود و هم زحمت و مسئولیتشان خیلی کمتر. با خودم فکر کردم اگر به این شرکت مراجعه کنم و مرا بپذیرند و من هم کار آنجا را مطابق میل خود ببینم رضایت مادر را جلب میکنم و از چاپخانه هم رضایت میگیرم و به آنجا میروم، هم کار میکنم و هم به کلاس اکابر میروم تا تصدیق ششم ابتدایی را بگیرم.
پ. و.
اواسط جاده شمیران، نرسیده به سه راه ضرابخانه، همیشه یک پیرمرد سیدی با لباده سیاه و شال و عمامه سبز با یک کوزه آب سفالی کنار جاده مینشست (جادهای که هنوز خاکی بود). این پیرمرد لبشکری بود و صورت خندانی داشت با موهای سپید و چشمانی سبز. رانندهها و کمک رانندهها از او خوششان میآمد. وقتی به آنجا میرسیدند اتوبوس را نگه میداشتند و با او خوش و بش میکردند و کمی با هم شوخی میکردند و چند شاهی پول آب هم میدادند و از آب کوزه او که در یک جام برنجی میریخت آب میخوردند و میرفتند. بعدها این ایستگاه به ایستگاه سید خندان معروف شد.
پ. و.
دستهایش را زیر دو کتفم میاندازد و بلندم میکند و ایستاده بر روی بستر نگهم میدارد، پیاپی تکانم میدهد. تقی، تقی، بیدار شو!
بیدار میشوم، اما خوابم، چشمهایم غرق خوابند و پلکهایم شدهاند دو ورق سرب، به زحمت از هم جدا میشوند؛ اما ذهنم آزاد شده است، عنان اختیارش بریده است، یکهو بغضم میترکد و اشکم بیاختیار سرازیر میشود. سد مرارتهای درون شکسته است. این واکنشِ سالها رنجی بود که در قفس ذهنْ زندانی بود و اینک مفرّی به بیرون میجست.
این بحران، و ترکیدن این عقده، در زندگیام واقعه مهمی بود. آن روز بود که به مردی رسیدم، انسان دیگری شدم. با همان ترکیدن بغض، طبیعت و سرشت دیگری یافتم، قشری از ناخودآگاه ذهنم جدا شد و پوست انداختم، آدم دیگری شدم، متحول شدم... گویی به مرحلهای از عرفان رسیدم؛ زندگی خودم سراسر رنج بود و حالا روزنهای نیز به رنج دیگران به رویم گشوده شد. این لحظه در تمام طول زندگی همیشه با من بوده است و هر رنجی را، خواه رنج خویش یا رنج بیگانه را رنج خود دانستهام...
پ. و.
کار شبانهروزی و طاقتفرسای چاپخانه آبدیدهام کرده بود، هراسی از مشکلات نداشتم: هرگونه مشکلی را، هر نوع ناراحتی را، هر اندازه هم بزرگ و شدید بود تحمل میکردم و در عین حال در تمام مدت امیدی در ته دلم کورسو میزد؛ به نوعی احساس میکردم که سرانجام بر همه مشکلات زندگی غلبه میکنم و راهم را میگشایم. ایمان عجیبی به موفقیتم داشتم...
پ. و.
زندگیمان در کار و باز هم کار خلاصه میشد. دستمزد ده ساعت کار روزانه من حالا چهار ریال و مزد ده ساعت کار شبانهام شش ریال بود. در مقابل این مزد، بهای ده عدد تخممرغ هشتاد دینار بود، یعنی چهار عباسی و هر عباسی چهار شاهی، کمتر از یک ریال؛ یک پرس چلوکباب برگ سلطانی یک ریال، انگور یک کیلو سه صنار، یک دیزی آبگوشت با نان سنگک دهشاهی، نان تافتون پنج شاهی، گوشت گوسفند کیلویی سه عباسی، و روغن کرمانشاهی یک چارک (۷۵۰ گرم ۷.۵ ریال.
پ. و.
از آن روز بود که مشامم به بوی مرکب و روغن و نم کاغذ و کتاب آشنا شد تا جایی که گاه برای من در دنیا بویی از این بوها بهتر نبود.
وارد چاپخانه شدم، تحت سرپرستی آقای میرمحمدی که کارگران او را آسد (آقا سید) حسین صدا میکردند، در حالی که آن وقت نه من، نه او، هیچ کدام نمیدانستیم که بیست و پنج سال بعد با شراکت یکدیگر چاپخانه پیروز را تأسیس میکنیم! و من در آن هنگام کودکی ۱۲ ساله بودم.
پ. و.
مدتی در مشهد ماندیم، خانه همان خویشاوند شوهرخاله. پدرم فکر میکرد ابراز محبتهای خود و خانوادهاش سرانجام مرا به راه خواهد آورد و راضی به ماندن خواهد کرد، و مادرم هم یا پابند من میشود یا راهش را میگیرد و میرود...
اما نه... روزی که برای دیدن ما به محل اقامتمان آمده بود، رک و راست به او گفتم که اصلا دوستش ندارم و نمیخواهم پیشش بمانم، میخواهم با مادرم باشم. و «پدرم» سرانجام، بعد از سر دواندنهای بسیار، مادرم را طلاق داد و ما با خالهخانم کوچک به تهران برگشتیم...
پ. و.
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
قیمت:
رایگان