بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول

بریده‌هایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول

انتشارات:نشر نو
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۳ رأی
۴٫۶
(۳۳)
با همه نداری و بی‌رونقی سفره، سفره متقال سفیدی را که داشتیم با منتهای سلیقه می‌انداخت؛ حتی اگر بر این سفره جز نان خالی نبود، همین نان خالی را بر همین سفره تمیز می‌خوردیم. هیچ جای خانه، هیچ‌یک از اثاث خانه، بی‌بهره از برکات این نظافت نبود، شیشه پنجره‌ها پاک بود، طاقچه‌ها و بخاری گچی و رفها تمیز بودند، سماور حلبی برق می‌زد، سینی مسی می‌درخشید، استکانها به روی آدم لبخند می‌زدند، و سفره چون منظری خوش، دلگشا بود. پس از گذشت اینهمه سال، با بودن میز ناهارخوری و صندلی، هنوز به یاد آن روزها و با تأثر از آن ذوق و سلیقه بر سفره سفید غذا می‌خورم؛ از هر سپیدی، از هر چیز پاک و تمیزی، بوی مادرم را می‌شنوم و شخصیتش را در آن احساس می‌کنم: پاک... معصوم... سفید... به سفیدی و پاکی برف کوهستان.
پ. و.
سرانجام... روزی توانستم گاری را به بالای سراشیبی برسانم... و هیجان‌زده بچه‌ها را به تماشا و بازی بخوانم... این نخستین تجربه‌ام در غلبه بر مشکل به یاری نیروی اراده و پشتکار خودم بود... از این تجربه درسهای بسیار آموختم.
پ. و.
کسی که بدون احساس ذره‌ای مسئولیت و عذاب وجدان دختری معصوم و بینوا را پابند کرده و سالهای آزگار کوچکترین خبری از زن و فرزندش در یک شهر بزرگ نگرفته و کمترین مسئولیتی در قبالشان احساس نکرده، وجدان خود را چگونه می‌فریبد! زن و فرزند را بی‌پناه و بدون حامی رها می‌کند، بی‌هیچ علت و موجبی، و غریبه را می‌نوازد. چرا؟ چه فکر می‌کند؟ فکر می‌کند با این رشوه‌ای که به چنین آدم کاهلی می‌دهد خدا را راضی می‌کند؟ فکر می‌کند طاعت و عبادتش را می‌خرد و اجر و ثواب اخروی می‌اندوزد؟ به همین سادگی؟ یا نه، معتقد است: چراغی که به خانه رواست به مسجد حلال است؟!... این را کدام شرع، کدام دین و آیین توصیه و تجویز کرده است؟ پدر! تو که عامل این ماجرایی چگونه می‌توانی خودت را راضی کنی و سرِ راحت بر بالین بگذاری؟ طعم خوراکی را که می‌خوری چگونه درمی‌یابی، درحالی که زن و بچه‌ات را بی‌معاش گذاشته‌ای؟ نمازت را با چه جمعیت خاطری می‌خوانی؟ عِقد نماز که می‌بندی خودت را در برابر خدا که به ستایشش ایستاده‌ای چگونه می‌بینی؟... هنوز هم گیج و سردرگمم.
پ. و.
در آستانه در مادرم خودش را معرفی کرد و او یکه خورد... به دعوت او وارد حیاط کوچک خانه شدیم و بعد از حال و احوال، مادرم رو به من کرد: تقی! عمه‌خانوم!! این را که گفت من احساساتی شدم، بغضم ترکید و گریه سر دادم؛ مگر نه اینکه بعد از سالها بی‌کس و کاری ناگهان عمه‌ای پیدا کرده بودم! پس از گذشت این‌همه سال هنوز هم که به یاد این صحنه می‌افتم بغض گلویم را می‌گیرد...
پ. و.
با آن همه غمی که بر دلم نشسته بود هرجور بود گفتم: «اگر آقا پدرم نیست... پس پدرم کیه، کجاست؟ چرا نمی‌آید ما را ببرد پیش خودش؟»
پ. و.
پس از چند سال باز تصمیم گرفتم تمرین را شروع کنم. مرحوم آقای مهندس رضا روحانی پدر آقای انوشیروان روحانی هفته‌ای یک روز ساعت ۶ صبح به خانه ما می‌آمد و به من تعلیم می‌داد ولی باز هم برای یادگرفتن پیانو وقت کافی نداشتم، تا آنکه گرفتاریهای بعد از انقلاب و زندان پیش آمد. پس از آزادی از زندان که امیرکبیرم را تصرف کرده و خانه‌نشینم کرده بودند باز به دنبال تمرین پیانو رفتم و پیانو بود که مرا از افسردگی نجات داد.
پ. و.
«حیف است این دختر عمرش را با نخ‌واکنی تباه کند... این بچه حیف است، طفل معصوم! من و آقا تنها زندگی می‌کنیم، اولاد نداریم، بیایند پیش ما، با ما زندگی کنند، مثل اولاد خودمان، بچه را هم می‌گذارم مدرسه... مثل بچه خودم... ما هم از تنهایی درمی‌آییم... شماکه آقا را می‌شناسید!...» سن و سالم را از مادرم پرسید، و اسمم را... «عبدالرحیم؟ یک خرده تلفظش سخته... ولی مهم نیست، از این به بعد تقی صداش می‌کنیم، به اسم شوهرم... تقی! آره، تقی صداش می‌کنیم...» و من از آن لحظه شدم تقی، و تقی ماندم...
پ. و.
هنوز حدیث «درس معلم ار بود زمزمه محبتی ــ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را» به «مدارس» راه نیافته است؛
پ. و.
معروف است می‌گویند تا پدر هست پسر به مردی نمی‌رسد. اما من هرگز پدری نداشتم، هرگز پدر را ندیده بودم؛ پدر هرگز نقشی در زندگی‌ام ایفا نکرده بود و هرگز هیچ نقشی در ذهنم رقم نزده بود، نه از او یادی در خاطر داشتم، نه لبخندی به تقلید از لبخندش چهره‌ام را روشن داشته بود، و نه سخن یا تکیه‌کلامی از او آموخته بودم. داستان پدر، داستان سیمرغ و کیمیا بود؛ پدر، موجودی بود افسانه‌ای، تهی از حیات، و در خانه بی‌اثر... من هرچه بودم و هرچه شدم ثمره دسترنج مادرم بود، و مادر بود که به‌جای پدر دستم را گرفته بود و با شکیبایی مرا به عالم مردی راه می‌نمود...
پ. و.
در اینجا اگر من قهرمانی ببینم، که می‌بینم، این قهرمان کسی جز مادرم نیست، آن هم چه قهرمانی، با ابعاد عظیم قهرمانان حماسی!
پ. و.
این نیز «نمادی» است از آینده من، همیشه دمِ روزنه خطر، و در آستانه سقوط، با این تفاوت که جز خود و خانواده‌ام، و تنی چند از دوستان اندکم، کسی را پروای افتادنم نیست؛ پروایی اگر باشد، همین است که چرا این همه معطل کرده‌ام، پس چرا نمی‌افتم! ***
پ. و.
مادر و مادربزرگ، بی‌شکوِه و شکایت، زندگی خود را قطره قطره در دوک می‌ریزند و مرا تغذیه می‌کنند...
پ. و.
همیشه این‌جور است؛ اگر اوضاع خوب پیش رفت و نتیجه خوب بود همه سهیم‌اند و طلبکار، همه از اول می‌دانسته‌اند، همه از اول گفته بوده‌اند. اما اگر نتیجه مطلوب نباشد، باز هم همه می‌دانسته‌اند، و ورد زبانشان: «نگفتم؟!»
پ. و.
خاطره‌ام از این ایام تار و در عین‌حال ریشه‌دار و ماندگار است: مادرم و مادربزرگ را در پشت دوک می‌بینم، دور و تار، و در عین‌حال نزدیک و روشن. دوک را هم می‌بینم... چرخ نخ‌واکنی را هم؛ صدای خِروخِر و لِق و لِقش را می‌شنوم، خستگی همه را می‌بینم، چرخ خسته است، مادر و مادربزرگ خسته‌ترند، دوک هم از خستگی می‌نالد؛ دوک برهنه است، دوک از نخ پر می‌شود، مادر و مادربزرگ از نیرو تهی می‌شوند، اما همه همچنان می‌گردند، و همچنان پر و تهی می‌شوند... این، میراث و سرنوشت من است: گشتن و گرداندن، چرخیدن و پر شدن و تهی شدن. دوک می‌گردد و پر می‌شود، اما دست گردانندگان دوک همچنان تهی است...
پ. و.
وقتی طوفان درمی‌گیرد بی‌طرف و باطرف نمی‌شناسد، خویش و بیگانه نمی‌شناسد. آتش چو گرفت خشک و تر می‌سوزد. آتش به «خانه» ما هم می‌رسد و از هیچ آتش‌نشانی خبری نیست. کشور آشفته است و بنابر معمولِ تاریخ، در این آشفتگیها بارِ سختیها و تلخیها بر دوش مردم زحمتکشی است که نقشی در جریان اوضاع ندارند، اما تاوان خیانتها و سستیهای کسانی را که باعث آشفتگی اوضاع شده‌اند باید بپردازند، و می‌پردازند: با مرگ، با گرسنگی، با آوارگی...
پ. و.
و اینک برای من جای آن دارد که بگویم: پروردگارا! من در روز قیامت با همین کتاب خاطرات و سرگذشت خود به بارگاه تو می‌آیم تا ببینی که یکی از محروم‌ترین و سخت‌کوش‌ترین و امیدوارترین بندگان تو بوده‌ام و در طول زندگی خود بیش از حد توانایی یک آدم متعارف تحمل و بردباری داشته‌ام و بااین‌همه پیوسته امید و توکلم فقط به تو بوده است؛ ای کریم دانا و توانا!
پ. و.
صمیمانه می‌گویم که هرگز دعوی نویسندگی یا مورخ بودن نه داشته‌ام و نه دارم؛ بلکه صرفآ پاره‌ای از رویدادهای زندگی خود را در کمال سادگی و آن‌طور که رخ داده به روی کاغذ آورده‌ام. و اگر لغزشهایی در شیوه نگارش وجود دارد به‌خاطر آن است که توانایی من در نگارش در همین حد بوده است.
پ. و.
به همه آنانی که در ساختن زندگی من و افتخاراتی که در صنعت نشر کشورم کسب کرده‌ام سهیم بوده‌اند به مؤلفان و مترجمان و شاعرانی که سطر سطر کتابهای چاپ شده‌ام از حاصل ذهن پربار و رشحات قلم توانای آنان جان گرفت به کارگران و زحمتکشان گمنامی که در اتاقهای تنگ وتاریک با پاهای کوفته و دردمند در غبار سرب و مرکب تنفس کردند و حروف سربی را یک‌به‌یک کنار هم چیدند؛ ورق ورق کاغذ به ماشین چاپ دادند و سرپنجه مهرورز و خسته خود را در پنجه بی‌رحم آن افکندند؛ با انگشتان خونین و پینه‌بسته ورق تا کردند؛ و فروغ چشمانشان را در کار نمونه‌خوانی و رتوش فیلم از دست دادند
پ. و.
«گنبدنما» پولی بود که کمک راننده‌ها با رویت گنبد طلایی بارگاه امام از مسافران می‌خواستند و هر مسافر بسته به همت و کرم و وسع خود مبلغی می‌پرداخت و اگر از پرداخت خودداری می‌کرد توهین و ناسزایی نثارش می‌شد. این رسم برای شهرهای زیارتی متداول بود.
Ozra
در سالهای آخر عمر دو کتاب تألیف کرد، یکی زندگی یک مترجم و دیگری ترجمه‌های من، که هردو مورد استقبال خوانندگان آثارش قرار گرفت. زنده‌یاد انجوی شیرازی پس از مطالعه کتاب زندگی یک مترجم گفته بود: خیلی دلم می‌خواهد جوانان ایرانی این کتاب را بخوانند تا دریابند که اراده و اندیشه قوی یعنی چه، و اگر کسی بخواهد آدم شود، حتمآ می‌تواند، اگرچه هزار مانع در راه پیشرفت او ردیف شود و اگرچه از کلیه وسایل محروم باشد، اما چون اراده کرده است به هدفهایش می‌رسد.
zahra.n

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۴۰ صفحه

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۴۰ صفحه

قیمت:
رایگان