بریدههایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۳)
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبندهزاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
درآن گوشه چندان غزل خواند آنشب
که خود در میان غزلها بمیرد
پ. و.
اما هر روز از عمر تجربهای است، و خوشبختانه یا بدبختانه تاریخ هم سر جایش هست و سرگذشت امیرکبیرها و حسنک وزیرها و مصدقها و دیگران همچنان عبرت آموز است؛ متأسفانه پیشبینی سهیلی به واقعیت پیوست... ریشهها را زدند و درخت افتاد، شاخهها افسردند و برگها مردند، اما حفرهای که از سقوط درخت در دشت پدید میآید، هر لحظه و هر دم یاد آن را که روزی سایهای به رهگذران خسته عرضه میکرد بر گذرندگان یادآور میشود و احساس همدلیشان را برمیانگیزد، و این خود برای دل خسته من تسلایی است بزرگ.
پ. و.
من چشمم را از دست دادهام، سلامتم را از دست دادهام، در شبانهروز دو ساعت هم زن و بچهام را نمیبینم، وقتی شب برمیگردم آنها خوابند، وقتی صبح میروم باز آنها خوابند... حالا تو میگویی بروم امریکا؟! من عاشق امیرکبیر و کارم هستم، عشق من و افتخاراتم در اینجاست، هر وقت کتاب خوب و ارزندهای دست دیگری میبینم غبطه میخورم از اینکه چرا من این کتاب را چاپ نکردهام؛ به قول زندهیاد مزارعی، «قطره دریاست اگر با دریاست، ورنه او قطره و دریا دریاست»؛ من هم تا اینجا هستم و با این مردم، دریا هستم، وقتی رفتم امریکا دیگر میشوم قطرهای ناچیز... حالا با اینهمه میگویی بساطم را جمع کنم و بروم امریکا؟!»
پ. و.
از فردا با یکی از شاگردانم به نام ولیالله محمدی که از اول تأسیس امیرکبیر با من کار میکرد به دکان رفتیم و قفسههای کهنه دکان را رنگ زدیم، ویترینها را سر و سامان دادیم و دکان را نقاشی کردیم. چهره دکان عوض شد، در چشم من مثل چهره عروس! کتابهایی را که چاپ کرده بودم و در انبار خاک میخوردند، در قفسهها چیدیم و تابلوی «موسسه مطبوعاتی امیرکبیر» را از سر بالاخانه چاپخانه آفتاب برداشتیم و زدیم سردر دکان جدید؛ بعد هم شروع کردم به جور کردن کتاب از کتابفروشیهای ناصرخسرو و شاهآباد و بازار، و در کنار این کارها خرید و فروش نوشت افزار و فروش آن به کتابفروشان و خریداران در تهران و ارسال آنها برای کتابفروشان در شهرستانها. مرداد سال ۱۳۲۹ بود.
پ. و.
پزشک نباید با توجه به «ناممکن» هاکار خود را خاتمه یافته بداند و بیمار را سرخورده و مأیوس کند، ولی انگار بعضی از پزشکان ما کاسه لاک پشت را با کاسه سر انسانها و مارها را با مارهای دوش ضحاک که از مغز سر آدمها تغذیه میکردند عوضی گرفتهاند، وگرنه یک طبیب شریف اینطور با بیمار روبرو نمیشود،
پ. و.
نوشین که بر همه امور نمایش نظارت داشت این فاصله را سانتیمتر به سانتیمتر اندازه میگرفت که مبادا از دید تماشاچی فاصله این دو گلدان با هم تناسب لازم را نداشته باشد. همین کارش برای من خیلی جالب بود؛ دقتی که در کارش به خرج میداد برای من درسی شد در کار چاپ کتاب. با تأثیر از او همیشه سعیام بر این بوده که کیفیت چاپ کتاب را با ذوق و ظرافت خاص انجام دهم.
پ. و.
این کتابهای تازه در قالب و هیأت نو تمام خستگیام را میگرفت و تلخیهای زندگی را به کامم شیرین میکرد؛ با آنکه فروش زیادی نداشت، اما نوری بود که پیش پایم را روشن میساخت و افق دیدم را از زمان حال دور میکرد و به آینده راه مینمود.
پ. و.
حدود یک ماهی گذشت و دو کتاب از چاپ خارج شد، هر کدام در یکهزار و پانصد نسخه: فن ورزش ترجمه خانم منیر مهران، انرژی اتمی ترجمه آقای حسن صفاری. آه که چقدر زیبا هستند!... این کتابها را من چاپ کردهام! حالا من برای خودم کسی هستم... ناشرم... میخواهم به همه کتابفروشان، به همه مردم کشورم نشان بدهم که کتاب فقط کتاب درسی و حسین کرد و امیر ارسلان و فلکناز نیست، میخواهم عرصههای جدیدی را درنوردم و قلههای تازهتری را فتح کنم... کتابهای نو، اندیشههای نو... میخواهم...
پ. و.
امیرکبیر همه ذهن و فکر و دلم را ربوده بود، موجودی شده بود که از شیره جانم تغذیه میکرد، با من یکی شده بود و وجود من بیاو دیگر ممکن و میسر نبود. با توکل به خدا و اعتماد به نفس و شور و عشق فراوان از این که دوران تازهای در زندگیام آغاز میشد، احساس هیجان میکردم و نسبت به آینده خوشبین بودم.
پ. و.
نام میرزا تقیخان امیرکبیر به ذهنم آمده بود. گمشدهام پیدا شده بود!
امیرکبیر تا آمد ماند، و من مقدمش را به گرمی پذیرا شدم... از این بهتر نمیشد. مردی بزرگ و خدمتگزار؛ مردی که از میان توده مردم برخاسته بود؛ مردی که چون من ایام طفولیت را در خانه بزرگان گذرانده بود، فقر را چشیده بود؛ مردی که دارالفنون را بنیاد کرده بود، مردی روشنفکر و روشنبین و خیراندیش. و عجب تصادفی، میرزا «تقی» خان امیرکبیر!... اسم دوم من هم تقی بود؛ از فقیرترین اقشار مردم بودم، و در حد خودم طرحهای بلند در سر داشتم و هدفم خدمت به مردم و کشورم بود. یادت و خاطراتت گرامی باد خانوم منتخب الملک، با این نامی که به من دادی!
پ. و.
مگر شکست من چه بود؟ یک قدم برمیداشتم، اگر پایم به زمین سفت میرسید قدم دوم را برمیداشتم، وگرنه برمیگشتم سر جای اولم... من که در پله پنجاهم نردبان نبودم که تهدیدم کنند و بگویند اگر از آنجا بیفتم گردنم خواهد شکست. وانگهی سختیها را یک به یک آزموده بودم و به خاطر دوستی دیرین با سختیها واهمهای از آنها نداشتم، به قول معروف برخورد با دوست حتی در تاریکی هم ترسناک نیست.
پ. و.
سرانجام «زمان» به حمایت زندگی و زندگان پا در میان مینهد و با امواج خود مرا میبرد...
پ. و.
صبح علیالطلوع از خانه درمیآیم و به ابنبابویه میروم، به سراغ مادر. مادر، به قول خودت خانه نو مبارک!... سر قبر مینشینم و به شیوه همان دوران کودکی گریه میکنم، و هقهق میزنم... «بهانه مادرم را میگیرم...!» گذرندگان را میبینم، از کنارم که رد میشوند مکثی میکنند، با قیافه ترحمآمیز نگاهم میکنند، زیر لب فاتحهای میخوانند و میگذرند، و من همچنان بیتابم...
پ. و.
خودت هستی و خودت، خودتی که باید جُلت را از آب بکشی! اول توکل به خدا، بعد تکیه به خودت... فقط به خودت! نداری ننگ نیست، بیکاری و کاهلی ننگ است، گردن کج کردن پیش نامرد ننگ است؛ تو زحمتت را بکش، حالا ثروتمند هم نشدی نشدی... باید دل داشته باشی... بیترس از شکست، بیترس از افتادن و طعنه و ریشخند دیگران. دیگران کیستند؟ دیگران امثال همین حاجآقاها و همپالکیهاشان هستند. برو، به امید حق. از قدیم و ندیم هم گفتهاند از تو حرکت از خدا برکت، حالاگیرم برکت خدا قدری هم دیر شد، تو کارت را بکن! و از این حرفها و از این فکرها.
پ. و.
خبرها همچنان ناخوش است، مردم هم ناخوشاند، از دو سو: هم دل ناخوشاند و هم تن ناخوش. از یکسو تیفوس و حصبه همچنان زندگیها را درو میکنند، و از سوی دیگر برادرها به جان هم افتادهاند. عشایر فارس، افسران و افراد پادگان سمیرم را قتلعام کردهاند و سرهنگ شقاقی فرمانده پادگان را کشتهاند، طبعاً خودشان هم کشته دادهاند. چرا، برای چه؟ معلوم نیست. عواقب و عوارض دیکتاتوری بیستساله گریبان یک مشت سرباز وظیفه بینوا را گرفته است. در غرب کشور هم زندگیها تباه شدهاند و میشوند. هنگ سوار خلع سلاح شده، سرهنگ زاگرس اسیر شده، و سرتیپ محمود خان امین کشته شده است. آنجا هم مردم گرفتارند. به هرجا که مینگری جز چهره دژم و شکم گرسنه و تن بیمار و مردم بیکار نمیبینی. انگلیسیها عده زیادی از رجال سیاسی و افسران و روزنامهنگاران را به جرم طرفداری از آلمان بازداشت و به اراک تبعید میکنند
پ. و.
مردم شعار میدهند: «نون و پنیر و پونه ــ قوام، گشنهمونه!» برای تحریک مردم، از میان جمعیت چند نفر میگویند: «بریم خونه این قوام فلان فلان شده را آتش بزنیم!» جماعت راه میافتد به طرف خانه قوام، خانه او را آتش میزنند و مقداری از اثاث منزلش را به غارت میبرند! تیراندازی میشود، عدهای کشته میشوند. جماعت متفرق میشوند بیآنکه نان و پنیر و پونهای گرفته باشند، اما بههرحال نگذاشتهاند نان و پنیر و بوقلمون خوش هم از گلوی قوام پایین برود. قوام استعفا میدهد، سهیلی نخست وزیر میشود، «نان و پنیر» را او میگیرد!
پ. و.
«کابینهها» مرتب عوض میشوند، فروغی میرود، سهیلی میآید، سهیلی میرود، قوام میآید، قوام میرود، سهیلی میآید، سهیلی میرود، ساعد میآید، ساعد میرود باز قوام میآید... هرکسی چند روزه دولت اوست... اما در عوض مهمانان ناخوانده از سر جایشان تکان نمیخورند؛ قرص و قایم نشستهاند و جا بر صاحبخانه تنگ کردهاند؛ شهر شهرفرنگ است و خاک وطن زیر پای سربازان روسی، انگلیسی، امریکایی، هندی، استرالیایی، افریقایی، نیوزلندی، از هر قوم و قبیله و تیره و طایفهای، با لباسهای گوناگون.
مردم از فشار گرانی و بیماری و نداری و نفرت از این مهمانان ناخوانده به تنگ آمدهاند؛ از بدی و کمیابی نان شکایت دارند...
پ. و.
دو نفری به اتاقهای بالا میرویم و من دستهای آقا محمدعلی را میبوسم و او صورت عروس و دامادش را. مادر و مادربزرگ همسرم و زنعموها و عموهای همسرم میآیند و تبریک میگویند. باز چقدر خوشحالم که صاحب پدر شدهام، آن هم چه پدر با اسم و رسمی. آقای منتخب الملک به نظرم میآید که در بچگی چقدر به من محبت میکرد، چقدر نوازشم میکرد؛ حالا او مرده ولی آقای محمدعلی علمی که زنده است؛ چه پدری بهتر از او؟
پ. و.
مرحوم شریعت تحوّلی در زندگی روحانیام پدید آورد: اولین بار بود که از یک روحانی میشنیدم که میگفت برای حل مشکلات باید فقط و فقط به خداوند توسل جست، و بیواسطه ـخدایی که از رگ گردن به آدمی نزدیک تر است به واسطه نیازی ندارد.
پ. و.
آن روزگاران، دست کم در طبقه من، برای ازدواج «خواهش قلبی» و عشق در کار نبود؛ ازدواج وظیفه بود و هدف. اعتقاد بر این بود که انجام دادن نفْس عمل، عشق و انگیزه جنسی را هم با خود به همراه میآورد، زن و شوهر بهتدریج و با گذشت زمان با هم انس و الفت پیدا میکنند، به یکدیگر دل میبندند؛ و وقتی فرزندی آمد این «دلبستگی» چهره دیگری پیدا میکند، و اینها مجموعاً هدف ازدواج را تأمین میکند، و البته باید «کفائتی» در بین میبود، که در مورد ما نبود. و بعد هم، از نظر جاذبه به احساس دختر یا پسر توجهی نمیشد. به این ترتیب دلیلی نمیدیدند در اینکه مرد به دنبال «زیباترین» باشد، یا زن به دنبال ثروتمندترین...! بههرحال، اصل مقصود انجام دادن این وظیفه بود و تشکیل خانه و زندگی و تربیت اولاد خوب و صالح. البته سنتهایی هم بود که باید رعایت میشد، نمیبایست دختر یا پسر را گول زد و هر کور و کچلی را به آنها تحمیل کرد؛ چون هدف تشکیل زندگی بود باید تعادل و تناسبی در بین میبود و نسبتهایی رعایت میشد!
پ. و.
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
قیمت:
رایگان