بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول

بریده‌هایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول

انتشارات:نشر نو
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۳ رأی
۴٫۶
(۳۳)
آقای کاشی‌چی با فعالیت زیادی که می‌کرد، گرفتار قرضهای سنگین و آلوده بهره‌های فراوان شد؛ این بود که فکری به سرش زد که در عالم کتاب در ایران سابقه نداشت: فروش کتاب کیلویی... با تبلیغات فراوان اعلام کرد که تمام کتابهایی را که چاپ کرده در ترازو می‌گذارد و کیلویی ده تومان می‌فروشد. این ابتکار خیلی گرفت و در مطبوعات بازتاب پیدا کرد.
محسن
روزی شخصی بلندبالا که صورتی گرد و سفید و چشمانی درشت و سری بی‌مو داشت، با کت و شلوار و پاپیون و کفشهای سفید به چاپخانه آمد و به‌مجرد اینکه چند قدم برای تماشا در کنار ماشین عقب و جلو رفت لباسش مرکبی شد و او سخت برآشفت. این شخص کلنل علینقی‌خان وزیری بود که برای سفارش کتاب نت موسیقی برای تار و سه‌تار آمده بود.
محسن
روزی با آقای عباس آریان‌پور مؤلف فرهنگهای انگلیسی ـفارسی که با او دوست و همشهری بودند به محل کارش در بیمارستان زنان در سه‌راه شمیران رفتیم، امیرعباس‌خان مرا به او معرفی کرد و من تقاضا کردم چاپ مجدد کتاب را که نایاب شده است امیرکبیر انجام دهد. دکتر جهانشاه مردی بود بلندبالا با صورت کشیده و گوشتالود و عینک ذره‌بینی که خیلی بلندبلند و با اعتماد به نفس صحبت می‌کرد؛ خیلی صمیمانه با درخواستم موافقت کرد. تصاویر کتاب رنگی بود و قسمتی از اندام تناسلی زنان را جزء به جزء نشان می‌داد. کتاب دو بار در امیرکبیر تجدید چاپ شد و جالب این است که این کتاب را هم تازه رسیدگان دست به دست می‌گرداندند که «جعفری کتاب سکسی چاپ می‌کرده و فحشا رواج می‌داده» و سر می‌جنباندند و بر پشت دست می‌کوبیدند! «ترکمانی نام جنت می‌شنید / گفت آنجا غارت و تاراج هست؟» البته مؤلف را هم از یاد نبردند، او هم به ثوابش رسید، خاصه که پزشک ملکه هم بود و ولیعهدِ / ولایت نکرده را او به‌دنیا آورده بود. مدتی زندانی و اموالش مصادره شد. در سال ۱۳۷۵ دنیا را وداع گفت و عده‌ای از کاسه‌های داغ‌تر از آش از برگذاری مراسم ختم او جلوگیری کردند که با اعتراض اطبای ایران مواجه شد و بالاخره اجازه گرامی‌داشت او داده شد و از او به‌نام یک پزشک عالیقدر ایرانی تجلیل بسیار مفصلی به‌عمل آمد
محسن
داین به مدیون همیشه به چشم محبت می‌نگرد؛ و برعکس، مدیون همیشه با نفرت به داین نگاه می‌کند، چون هر وقت او را می‌بیند یاد دینی می‌افتد که به او دارد، درحالی که داین یاد محبتی می‌افتد که به مدیون کرده است. وقتی به کسی خدمت می‌کنی و با خدمتت او را به جایی می‌رسانی، همیشه از دیدنش خوشحالی؛ مثل نهالی است که خودت نشانده باشی و به ثمر رسیده باشد، حال آنکه او به چشم کسی به تو نگاه می‌کند که شاهد احتیاجش بوده‌ای و خوش ندارد هر دم آن احتیاج و نداری یا خواری به او یادآوری شود. البته هستند مردم سپاسگزار و حقشناسی که به خود می‌قبولانند و پاسخ نیکی را با نیکی می‌دهند؛ اگر چنین نبود کار دنیا نمی‌گذشت، اما همه اینطور نیستند و قاعده کلی همین است.
محسن
دو سال پیش از انقلاب در جمع دوستان نصیحتم می‌کرد و می‌گفت جعفری، این ولیعهد دیگر شاه‌بشو نیست، آرامش فعلی به‌هم می‌خورد. اینقدر امیرکبیر را توسعه نده، این بساط را جمع کن، برو امریکا آنجا کار نشر را شروع کن. یک امیرکبیر تازه تأسیس کن، همه دارند می‌روند و تو روز به روز خودت را گرفتارتر می‌کنی. دوستان و نویسندگان و مؤلفان هم می‌آیند امریکا دور و برت را می‌گیرند و دستگاهت راه می‌افتد و پیشرفت می‌کند. راستش، من ناراحت می‌شدم، می‌گفتم: «امریکا؟ امریکا بروم چه کنم؟ من این کار را برای مملکتم، برای مردمم دوست دارم... حالا که می‌توانم خدمت کنم، خدمتم را ببرم امریکا، امریکایی که نمی‌شناسم! نه... بیرونم هم بکنند نمی‌روم، کسی هم نمی‌تواند بیرونم کند، هر رژیمی هم روی کار بیاید با من کاری ندارد؛ شاید اگر رژیم عوض شود من بتوانم بیشتر کار کنم و پیشرفت بیشتری داشته باشم؛ من صدها کتاب برای مملکتم چاپ کرده‌ام، حق ریشه دارم، هرکدام از این کتابهایی که چاپ کرده‌ام ریشه‌های من‌اند، این‌همه ریشه را چه کسی می‌تواند قطع کند؟
محسن
در بعضی برنامه‌های مشاعره شعرای معروف معاصر را هم دعوت می‌کرد و در اول برنامه ضمن معرفی آنان درخواست می‌کرد که آخرین اشعار خود را برای حضار بخوانند. روزی که استاد شهریار بر حسب خواهش او در آن برنامه شرکت کرده بود، هنگام معرفی، سهیلی می‌گوید: «شنوندگان محترم، اکنون از جناب آقای شهریار، شاعر معاصر...» در این ضمن آقای شهریار زیر لب به او می‌گوید: بگو استاد شهریار، استاد شهریار... و سهیلی هم می‌گوید: من استادی در اینجا نمی‌بینم... چون در آن زمان برنامه‌ها زنده در استودیو پخش می‌شد همه شنوندگان این صحبت را شنیدند؛ اما از شنیدن این جواب، آقای شهریار ناراحت می‌شود و با همراهان خود بدون خواندن هیچ شعری جلسه را ترک می‌کند!
محسن
اما نه، من پیشتر همه حسابهایم را با خودم کرده بودم و تصمیمم برگشت ناپذیر بود و با این حرفها هم از میدان در نمی‌رفتم؛ مگر شکست من چه بود؟ یک قدم برمی‌داشتم، اگر پایم به زمین سفت می‌رسید قدم دوم را برمی‌داشتم، وگرنه برمی‌گشتم سر جای اولم... من که در پله پنجاهم نردبان نبودم که تهدیدم کنند و بگویند اگر از آنجا بیفتم گردنم خواهد شکست. وانگهی سختیها را یک به یک آزموده بودم و به خاطر دوستی دیرین با سختیها واهمه‌ای از آنها نداشتم، به قول معروف برخورد با دوست حتی در تاریکی هم ترسناک نیست. این بود که با این حرفها از میدان درنمی‌رفتم.
محسن
روزهای اول «بساط» اگر دوستی، آشنایی را می‌دیدم که از مقابل بساطم می‌گذشت و یا از طرف بازار به طرف مسجد می‌آمد، رویم را به طرف دیوار برمی‌گرداندم تا مرا نبیند؛ خجالت می‌کشیدم که بگویند داماد علمی جلو مسجد شاه بساط می‌کند! اما به‌تدریج با این وضع خو گرفتم؛ گذشتِ زمان که داروی هر درد و هموارکننده هر ناهمواری است، این ناراحتی را هم برطرف کرد. دیگر مقید این چیزها نبودم...
محسن
موقعی که مردم بلیط می‌خریدند، زن و مرد به سالنهایی که جدا از هم بود وارد می‌شدند. تا ساعتی که ماشین دودی برسد، تقریباً سالنها از مرد و زن و بچه پرمی‌شد. وقتی که سوت ماشین دودی به صدا درمی‌آمد نشانه این بود که از حضرت عبدالعظیم برگشته و حالا منتظر سوار کردن مسافران تهران به حضرت عبدالعظیم است. مردم هجوم می‌بردند به‌طرف در خروجی که بسته بود و وقتی که این در باز می‌شد جمعیت هم ملتهب می‌شد. زن و مرد و بچه، مثل لشکر سلم و تور، می‌دویدند به طرف قطار که صندلیها را اشغال کنند، هر که چالاک‌تر و پرزورتر جلوتر. بقیه مسافران باید تا مقصد در راهروهای ماشین دودی بایستند،
محسن
امیرکبیر همه ذهن و فکر و دلم را ربوده بود، موجودی شده بود که از شیره جانم تغذیه می‌کرد، با من یکی شده بود و وجود من بی‌او دیگر ممکن و میسر نبود. با توکل به خدا و اعتماد به نفس و شور و عشق فراوان از این که دوران تازه‌ای در زندگی‌ام آغاز می‌شد، احساس هیجان می‌کردم و نسبت به آینده خوشبین بودم.
آقارحمت
بعضی از روزهای جمعه و روزهای تعطیل در تابستان با یکی دو تا از بچه‌های چاپخانه الاغی کرایه می‌کردیم و با باری از اینگونه کتابها و شمایلها راه می‌افتادیم اطراف تهران، طرفهای یاخچی‌آباد و یافت آباد و امامزاده حسن و دولاب، یا دهات شمیران. الاغ را کنار میدان یا جلوی مسجدی «پارک»! می‌کردیم و کتب و شمایل را روی بساط می‌چیدیم و به آواز «اعلان» می‌کردیم: «مفاتیح داریم... مفتاح... عمّجزو... دو جزو... سی جزو داریم... جودی... جوهری... امیرارسلان نامدار... کلثوم‌ننه... عاق والدین... قیام مختار داریم!» گاه اگر الاغ زنگوله به گردن داشت، با اعلام نام هر کتاب، شوخی شوخی، زنگوله را هم به صدا درمی‌آوردیم،
آقارحمت

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۴۰ صفحه

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۴۰ صفحه

قیمت:
رایگان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد