بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۴٫۲
(۴۲۷)
«آه میچ، یه روزی بهت ثابت میشه که مردها هم میتونند راحت گریه کنند.»
ShaSha
«میچ، خیلی جالبه. از اونجایی که من آدم مستقلی هستم، تمام هدفم این بود که با تمام این محدودیتها بجنگم. اولش کمی خجالت میکشیدم، چون فرهنگمون میگه اگه نتونیم پشتمون رو پاک کنیم، باید خجالت بکشیم. اما با خودم فکر کردم که فرهنگ رو فراموش کن. من در بیشتر زندگیم، فرهنگ رو زیر پا گذاشتم. قرار نیست خجالت بکشم. چه اهمیتی داره؟
Elaheh
«آدمها تنها وقتی تهدید بشن بدجنس میشوند، و این کاریه که فرهنگ با ما میکنه. کاری که اقتصاد با ما میکنه. حتی کسانی هم که شغل خوبی دارن هم در فرهنگ ما تهدید میشوند، چون نگران از دست دادن کارشان هستند. و وقتی تهدید بشن، تنها به مصالح خودشون فکر میکنن. پول براشون حکم همه چیز رو پیدا میکنه. این بخشی از فرهنگ ماست.»
Hamid_R_khani
به نظر من نوارها، مانند عکسها، و ویدیوها، تلاشی مذبوحانه برای به سرقت بردن چیزی از چمدان مرگ هستند
Elaheh
چقدر خوب است که برای دلسوزی به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم، چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به سراغ کارهایی برویم که در پیش رو داریم
Elaheh
مرگ، حتما پیوند دهندهٔ قلبهاست، همان وسیلهای که اشک آدم را درمیآورد و سبب میشود تا غریبهها برای هم اشک بریزند
Elaheh
وقتی یکی از همکارانش در دانشگاه بر اثر ایست قلبی جانش را از دست داد، در مراسم خاکسپاریاش شرکت کرد و با ناراحتی به خانه برگشت.
گفت: «عجب! وقتمون به هدر رفت. این همه مردم دربارهاش حرفهای قشنگ زدند، اما او هیچکدومش رو نشنید.»
موری نظر بهتری داشت. به چند نفر از دوستانش زنگ زد. تاریخی را مشخص کرد و در بعدازظهر سرد یک روز یکشنبه با جمعی از دوستان و بستگانش در منزل قرار گذاشت تا با حضور او مراسم تشییع جنازهٔ زنده برگزار کنند. هرکس حرفش را زد، در واقع همه از استاد پیر من تشکر کردند. بعضی اشک ریختند و بعضی خندیدند. موری با آنها خندید و گریه کرد و آن روز تمام احساسات قلبیاش را که ما گفتنش را از هم دریغ میکنیم بر زبان آورد. مراسم تدفین زنده آن روز موفقیتی درخشان و تحسینبرانگیز بود. با این تفاوت که او هنوز زنده بود. واقعیت این است که مهمترین و عمیقترین بخش زندگی او در پیش بود.
b
«آنچه را میتوانی انجام دهی و آنچه را نمیتوانی انجام دهی همه را بپذیر»؛ «بپذیرید که گذشته هرچه بوده گذشته، بدون آنکه آن را انکار کنید»؛ «یاد بگیرید خود و دیگران را ببخشید.»
b
مسائل بزرگتر یعنی این که چطور فکر کنی و چه ارزشهایی رو انتخاب کنی، اینها چیزهایی هستند که خودت باید انتخاب کنی.
mjn668
به نظرم این مردم به قدری عطش عشق دارند که حاضرند به جای آنچه گیرشون نمیاد هر چیز دیگهای رو قبول کنند. اونها مادیات رو در آغوش میکشند. اما بیفایده است، نمیتونن جای خالی عشق رو با مادیات پر کنن.
mjn668
چقدر خوب است که برای دلسوزی به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم، چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به سراغ کارهایی برویم که در پیش رو داریم
mjn668
ما فکر میکنیم که ظرفیت عشق رو نداریم، فکر میکنیم اگر عشق رو به وجودمان راه بدیم، بیش از اندازه احساساتی میشویم
mjn668
«آنچه را میتوانی انجام دهی و آنچه را نمیتوانی انجام دهی همه را بپذیر»
mjn668
من بعد از فارغالتحصیلی به آدمی بیاحساس تبدیل شدم و با آن آدمی که قصد داشت به نیویورک برود تا تمام نبوغش را به دنیا عرضه کند، فرق کرده بودم. دنیایی که یافتم آنقدرها هم جالب نبود.
Hamid_R_khani
بیماری بر او غلبه میکرد، روز به روز، هفته به هفته. یک روز با دنده عقب، اتومبیلش را از گاراژ خارج کرد، اما هرچه کرد نتوانست ترمز کند. و این پایان دوران رانندگی او بود. او به پیادهروی عادت داشت، عصایی خرید و این پایان آزادانه راه رفتنش بود.
Hamid_R_khani
«تنها دیگران نیستند که باید اونها رو ببخشم میچ، باید خودمون رو هم مورد بخشش قرار دهیم.»
- «خودمون رو؟»
- «بله، به خاطر همهٔ اون کارهایی که نکردیم و همهٔ کارهایی که باید میکردیم. تأسف خوردن به اونها بیفایده است، به خصوص که کسی حال و روز منو پیدا کنه. همیشه دلم میخواست بیشتر کار میکردم، دلم میخواست کتابهای بیشتری مینوشتم. در گذشته خودم رو به خاطر این سرزنش میکردم. حالا میبینم که این سرزنش کمکی به من نمیکرد. کاری کن که به آرامش برسی. آشتی کن. با خودت آشتی کن، با همهٔ اطرافیانت آشتی کن.»
خوش
گفتم: «بله، اما اگر پیر شدن تا این اندازه خوبه، چرا مردم همیشه میگن کاش هنوز جوون بودیم. کسی رو ندیدم که بگه کاش شصت و پنج ساله بودم.»
درحالیکه لبخند میزد، گفت: «میدونی این نشانهٔ چیه؟ زندگی ناموفق. زندگی بدون معنی و مفهوم
شریفی
میگویم: هیچ حسی قبل از بچهدار شدن وجود نداره. بله، همینطوره، هیچ چیزی نمیتونه جای اونو بگیره. نمیشه اونو با دوست داشتن یا معشوقه داشتن تجربه کنی. اون تجربهایه که از تو یه آدم مسئول و کامل میسازه. اگر میخواهی عشق ورزیدن رو یاد بگیری، در این صورت باید بچهدار بشی.»
پرسیدم: «اگه میشد به عقب برگردی، باز هم نظرت همین بود؟»
به عکس نگاه کردم. راب بر پیشانی موری بوسه میزد و موری با چشمان بسته میخندید.
«دوباره این کار را میکردم؟» با تعجب نگاهم میکرد. «میچ، حاضر نیستم این تجربه رو با هر تجریهٔ دیگهای عوض کنم. حتی اگه...»
آب دهانش را بلعید و عکس را روی پایش گذاشت.
«حتی اگه قرار باشه به خاطرش بهای سنگینی بدم. به این دلیله که ترکشون میکنی. به این دلیله که بزودی ترکشون میکنم.»
لبهایش را به هم فشرد، چشمانش را بست، و من اولین قطرهٔ اشکی را که از گوشهٔ چشمش به روی گونهاش غلتید، تماشا کردم.
Hosein Ald
«میچ، میشه یه چیزی بهت بگم؟»
گفتم: «حتما»
- «شاید خوشت نیاد.»
- «چرا؟»
- «میدونی، حقیقت اینجاست که اگه واقعا به پرندهای که روی شانهات نشسته فکر کنی، و باور کنی که هر لحظه ممکنه بمیری، به این اندازه جاه طلبی نمیکنی و دنبال آرزوهای دور نمیروی.»
Hosein Ald
چرا فکر کردن به مرگ تا این اندازه سخت است؟»
موری ادامه داد: «به این دلیل که اغلب ما خواب هستیم و طوری به این سو و آن سو حرکت میکنیم که انگار داریم در خواب راه میرویم. ما دنیا رو اونطور که باید تجربه نمیکنیم، چون نیمهخواب هستیم، کارهایی میکنیم که فکر میکنیم باید انجام بدیم.»
- «و روبهرو شدن با مرگ باعث تغییر تمام اینها میشود؟»
- «آه بله. همهٔ تعلقات رو دور میریزی و فقط به ضروریات میپردازی. وقتی بدونی داری میمیری، جور دیگهای به چیزها نگاه میکنی.»
Hosein Ald
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان