بریدههایی از کتاب سه شنبه ها با موری
۴٫۲
(۴۲۷)
«میچ، من حتی نمیدونم تعالی در معنویات یعنی چه. اما اینو میدونم که تو این زمینه با کمبودهایی روبهرو هستم. ما بیش از اندازه با دنیای مادیات سر و کار داریم و این ما رو راضی نمیکنه. روابط عاطفی با دنیای اطرافمون رو فقط برای منافع خودمون میخواهیم.»
aseman
گاه آنچه را میبینی باور نمیکنی. مجبوری آنچه را که احساس میکنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند، باید احساس کنی که تو هم میتوانی به آنها اعتماد کنی، حتی وقتی در تاریکی هستی، حتی وقتی سقوط میکنی.
aseman
فکر میکردم چقدر حیرتانگیز است. کار من در شغل خبرنگاری این است که از مردن آدمها خبر تهیه کنم. من با بستگان آنها مصاحبه میکردم، حتی در مراسم تشییع جنازهٔ آنها هم شرکت میکردم. اما هیچگاه برای آنها اشکی نریختهام. موری برای مردمی که در آن سوی دنیا زندگی میکردند، اشک میریخت. از خودم پرسیدم آیا این آخر کار است؟ مرگ، حتما پیوند دهندهٔ قلبهاست، همان وسیلهای که اشک آدم را درمیآورد و سبب میشود تا غریبهها برای هم اشک بریزند.
aseman
- «زندگی مجموعهای از کشمکشهای متضاد است. گاهی وقتها دلت میخواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما میدونی که نباید باشی، یه وقتهایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه میدونی نباید باشی. کشمکشهای متضاد مثل کشیدن یک استیک میمونه. همهٔ ما جایی در این میان زندگی میکنیم.»
میگویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد.
- «مسابقه کشتی؟» بعد میخندد. «بله، میتونی زندگی رو به این هم تشبیه کنی.»
میپرسم: «حالا چه چیزی برنده میشود؟»
- «چه چیزی برنده میشود؟»
با دندانهای کج و نامنظمش به من لبخندی میزند و میگوید:
«عشق برنده میشود، همیشه عشق برنده است.»
aseman
موری ناگهان به حرف آمد: «میدونی میچ، مرگ تنها یه غصه با خودش داره. اما زندگی به دور از خوشبختی چیز دیگهایه. خیلی از کسانی که به دیدن من میآیند شاد و خوشبخت نیستند.»
- «چرا؟»
- «برای اینکه فرهنگ ما به گونهای نیست که در مردم احساس خوشبختی ایجاد کند. فرهنگ ما درسهای غلط به ما میدهد. باید اونقدر قوی باشی و جسارت داشته باشی که اگر این فرهنگ را نمیپسندی ازش حمایت نکنی و خودت فرهنگی جدید بسازی. اغلب مردم این کار رو انجام نمیدهند. اونا به مراتب غمگینتر از من هستند، غمگینتر از من که حتی در این شرایطی به سر میبرم. ممکنه که من در حال مرگ باشم، اما سرشار از مهر و عشق هستم، اطرافم پر از آدمهایی است که به من لطف دارند. چند نفر را سراغ داری که مدعی چنین کاری باشند؟»
honey
وابسته به کامپیوترها، مودمها، و تلفنهای همراه. دربارهٔ قهرمانان بزرگ ورزشی مقاله مینوشتم که کوچکترین توجهی به من نمیکردند. دیگر با پلوور خاکستری و سیگار خاموش بر لب به این طرف و آن طرف نمیرفتم. دیگر از بحثهای فلسفی معنای واقعی زندگی بر سر میز موقع خوردن ساندویچ تخم مرغ خبری نبود. چه بر سرم آمده بود؟
honey
«آنچه را میتوانی انجام دهی و آنچه را نمیتوانی انجام دهی همه را بپذیر»؛ «بپذیرید که گذشته هرچه بوده گذشته، بدون آنکه آن را انکار کنید»؛ «یاد بگیرید خود و دیگران را ببخشید.»
honey
«میخواهی ذره ذره محو و نابود شوی یا از روزهای باقی مانده بهترین استفاده را ببری؟»
او از خودش این سوال را پرسیده بود.
نه، او محو و نابود شدن را نمیخواست، اما از مردن هم احساس شرمندگی نمیکرد، بلکه مرگ، پروژهٔ پایانی او بود. مگر نه اینکه همه یک روز میمیرند، پس چرا او بهترین بهره را از آن نبرد؟ میتوانستند او را مورد بررسی قرار دهند. روی من مطالعه کنید، به مرگ تدریجیام خوب نگاه کنید، ببینید چه اتفاقی میافتد. با من یاد بگیرید.
honey
آیا وقت آن نرسیده بود که دنیا متوقف شود؟ مگر مردم نمیدانند که چه بلایی سر من آمده است؟
اما دنیا متوقف نمیشد، کوچکترین توجهی هم به او نداشت
honey
«عشق، تنها کار، عقلانی، و منطقی، است.»
Hera
گفت: «وقتی مردم دربارهٔ بچهدار شدن میپرسند، هیچوقت به اونا نمیگم چه باید بکنند. به جای آن میگویم: هیچ حسی قبل از بچهدار شدن وجود نداره. بله، همینطوره، هیچ چیزی نمیتونه جای اونو بگیره. نمیشه اونو با دوست داشتن یا معشوقه داشتن تجربه کنی. اون تجربهایه که از تو یه آدم مسئول و کامل میسازه. اگر میخواهی عشق ورزیدن رو یاد بگیری، در این صورت باید بچهدار بشی.»
b
واقعیت اینه که این روزها اگه خانواده نباشه، بنیاد محکمی وجود نداره که مردم بهش تکیه کنند. از وقتی مریض شدم، اینو بهتر متوجه شدم. اگه حمایت و مهر و عشق خانواده رو نداشته باشی، درواقع میشه گفت که هیچی نداری.
b
در لحظهای در میان فریاد «ما اول میشیم.» دانشجویان، موری از جایش بلند میشود و بلند میگوید: «مگه دوم شدن اشکالی داره؟»
saaadi_h
«مرگ پایان زندگیه نه خاطره و یادها.»
آیدا
بار دیگر تکرار کرد: «مرگ یک امر طبیعیه. علت اینکه ما اونو وحشتناک جلوه میدیم اینه که خودمون رو بخشی از طبیعت نمیدانیم. فکر میکنیم چون انسان هستیم، پس از طبیعت فراتر هستیم.»
موری به گیاه بامیه لبخند زد.
«اما نیستیم. هر چیزی متولد بشود میمیرد.» سپس به من نگاه کرد.
«قبول داری؟»
- «بله.»
- «بسیار خب. فرق ما با گیاهان و حیوانات اینه. ما میتوانیم یکدیگر رو دوست داشته باشیم و به هم عشق بورزیم، بیآنکه واقعاً برویم و، بمیریم. عشقی که ایجاد میکنیم پایدار باقی میمونه، خاطراتی که میآفرینیم باقی میمونه، و تو تا همیشه در قلب همهٔ کسانی که به آنها عشق ورزیدهای خواهی ماند.»
آیدا
گفت: «میچ، فرهنگ ما تا زمانی که به مرگ نزدیک نشوی تو رو به فکر کردن به این مسائل تشویق نمیکنه. ما همگی به شدت درگیر مسائلی مثل شغل، خانواده، پول، پرداخت قسط، ماشین مدل جدید، تعمیر شوفاژ خراب و غیره هستیم و خودمون رو درگیر هزاران کار کوچک کردهایم. فقط به این دلیل که روزگارمان بگذرد. هیچوقت یاد نگرفتهایم که لحظهای عقب بایستیم، به زندگی نگاه کنیم و از خودمون بپرسیم که واقعا زندگی در همین چیزها خلاصه میشود؟ همین است؟ آیا در این میان چیزی گم نکردهایم؟»
b
چقدر خوب است که برای دلسوزی به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم، چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به سراغ کارهایی برویم که در پیش رو داریم
b
«خب، من باید به شکل خاص خودم به زندگی نگاه کنم و باید با مشکل روبهرو شوم. من که نمیتونم خرید کنم، از حساب بانکی هم که نمیتونم پول بردارم، کیسه زباله هم که نمیتونم بیرون ببرم. اما میتونم اینجا بشینم و به این فکر کنم که چه چیزای توی زندگی مهم هستند. هم وقتش رو دارم هم انگیزش رو.»
b
او پیلهای از جنس فعالیتهای انسانی، گفتگو، تبادل نظر و محبت به دور خود تنیده بود.
b
به یاد جملاتی افتادم که موری هنگام ماقاتهایمان میگفت: «فرهنگ ما آنطور نیست که در مردم حس خوشبختی ایجاد کند. باید به اندازهٔ کافی قوی باشی که اگه تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمیکند، از آن حمایت نکنی و خودت یک فرهنگ ایجاد کنی.»
b
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۱۱۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان