بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه شنبه ها با موری | صفحه ۶۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سه شنبه ها با موری

بریده‌هایی از کتاب سه شنبه ها با موری

۴٫۲
(۴۳۱)
به نظرم این مردم به قدری عطش عشق دارند که حاضرند به جای آن‌چه گیرشون نمیاد هر چیز دیگه‌ای رو قبول کنند. اون‌ها مادیات رو در آغوش می‌کشند. اما بی‌فایده است، نمی‌تونن جای خالی عشق رو با مادیات پر کنن.
mjn668
چقدر خوب است که برای دلسوزی به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم، چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به سراغ کارهایی برویم که در پیش رو داریم
mjn668
ما فکر می‌کنیم که ظرفیت عشق رو نداریم، فکر می‌کنیم اگر عشق رو به وجودمان راه بدیم، بیش از اندازه احساساتی می‌شویم
mjn668
«آنچه را می‌توانی انجام دهی و آنچه را نمی‌توانی انجام دهی همه را بپذیر»
mjn668
من بعد از فارغ‌التحصیلی به آدمی بی‌احساس تبدیل شدم و با آن آدمی که قصد داشت به نیویورک برود تا تمام نبوغش را به دنیا عرضه کند، فرق کرده بودم. دنیایی که یافتم آنقدرها هم جالب نبود.
Hamid_R_khani
بیماری بر او غلبه می‌کرد، روز به روز، هفته به هفته. یک روز با دنده عقب، اتومبیلش را از گاراژ خارج کرد، اما هرچه کرد نتوانست ترمز کند. و این پایان دوران رانندگی او بود. او به پیاده‌روی عادت داشت، عصایی خرید و این پایان آزادانه راه رفتنش بود.
Hamid_R_khani
«تنها دیگران نیستند که باید اون‌ها رو ببخشم میچ، باید خودمون رو هم مورد بخشش قرار دهیم.» - «خودمون رو؟» - «بله، به خاطر همهٔ اون کارهایی که نکردیم و همهٔ کارهایی که باید می‌کردیم. تأسف خوردن به اون‌ها بی‌فایده است، به خصوص که کسی حال و روز منو پیدا کنه. همیشه دلم می‌خواست بیشتر کار می‌کردم، دلم می‌خواست کتاب‌های بیشتری می‌نوشتم. در گذشته خودم رو به خاطر این سرزنش می‌کردم. حالا می‌بینم که این سرزنش کمکی به من نمی‌کرد. کاری کن که به آرامش برسی. آشتی کن. با خودت آشتی کن، با همهٔ اطرافیانت آشتی کن.»
خوش
گفتم: «بله، اما اگر پیر شدن تا این اندازه خوبه، چرا مردم همیشه میگن کاش هنوز جوون بودیم. کسی رو ندیدم که بگه کاش شصت و پنج ساله بودم.» درحالیکه لبخند می‌زد، گفت: «می‌دونی این نشانهٔ چیه؟ زندگی ناموفق. زندگی بدون معنی و مفهوم
شریفی
می‌گویم: هیچ حسی قبل از بچه‌دار شدن وجود نداره. بله، همین‌طوره، هیچ چیزی نمی‌تونه جای اونو بگیره. نمیشه اونو با دوست داشتن یا معشوقه داشتن تجربه کنی. اون تجربه‌ایه که از تو یه آدم مسئول و کامل می‌سازه. اگر می‌خواهی عشق ورزیدن رو یاد بگیری، در این صورت باید بچه‌دار بشی.» پرسیدم: «اگه می‌شد به عقب برگردی، باز هم نظرت همین بود؟» به عکس نگاه کردم. راب بر پیشانی موری بوسه می‌زد و موری با چشمان بسته می‌خندید. «دوباره این کار را می‌کردم؟» با تعجب نگاهم می‌کرد. «میچ، حاضر نیستم این تجربه رو با هر تجریهٔ دیگه‌ای عوض کنم. حتی اگه...» آب دهانش را بلعید و عکس را روی پایش گذاشت. «حتی اگه قرار باشه به خاطرش بهای سنگینی بدم. به این دلیله که ترکشون می‌کنی. به این دلیله که بزودی ترکشون می‌کنم.» لب‌هایش را به هم فشرد، چشمانش را بست، و من اولین قطرهٔ اشکی را که از گوشهٔ چشمش به روی گونه‌اش غلتید، تماشا کردم.
Hosein Ald
«میچ، می‌شه یه چیزی بهت بگم؟» گفتم: «حتما» - «شاید خوشت نیاد.» - «چرا؟» - «می‌دونی، حقیقت این‌جاست که اگه واقعا به پرنده‌ای که روی شانه‌ات نشسته فکر کنی، و باور کنی که هر لحظه ممکنه بمیری، به این اندازه جاه طلبی نمی‌کنی و دنبال آرزوهای دور نمی‌روی.»
Hosein Ald
چرا فکر کردن به مرگ تا این اندازه سخت است؟» موری ادامه داد: «به این دلیل که اغلب ما خواب هستیم و طوری به این سو و آن سو حرکت می‌کنیم که انگار داریم در خواب راه می‌رویم. ما دنیا رو اون‌طور که باید تجربه نمی‌کنیم، چون نیمه‌خواب هستیم، کارهایی می‌کنیم که فکر می‌کنیم باید انجام بدیم.» - «و روبه‌رو شدن با مرگ باعث تغییر تمام این‌ها می‌شود؟» - «آه بله. همهٔ تعلقات رو دور می‌ریزی و فقط به ضروریات می‌پردازی. وقتی بدونی داری می‌میری، جور دیگه‌ای به چیزها نگاه می‌کنی.»
Hosein Ald
امروز موری برای ما تمرین تازه‌ای در نظر گرفته است. از ما می‌خواهد پشت به هم بایستیم و بعد آنقدر به عقب متمایل شویم که اگر دانشجوی پشت سری ما را نگیرد، به زمین بیفتیم. برای بیشترمان تمرین دشواری است. نمی‌توانیم بیش از چند سانتی متر خودمان را به عقب ببریم. و در نهایت قبل از اینکه بیفیتم منصرف می‌شویم و با شرمندگی می‌خندیم
Hosein Ald
از موری پرسیدم آیا تا به حال دلش به حال خودش سوخته است؟ جواب داد: «بعضی وقت‌ها. صبح‌ها که تمام بدنم رو حس می‌کنم، به حال خودم غصه می‌خورم. انگشت‌ها و دستم و هرچی رو که هنوز برام باقی مونده حرکت می‌دم و برای آنچه از دست دادم ماتم می‌گیرم. برای خودم سوگواری می‌کنم، به خاطر این مرگ آرام و تدریجی. بعد دست برمی‌دارم.» - «به همین شکل؟» - «اگر لازم باشه حسابی گریه می‌کنم، بعد به تمام چیزها و جنبه‌های مثبتی که هنوز برایم باقی مونده فکر می‌کنم. به کسانی که هنوز به دیدنم میان، به خبرهایی که دوست دارم بشنوم و تو، البته اگه سه‌شنبه باشه. خب ما سه‌شنبه‌ای هستیم.» با خنده گفتم: «سه‌شنبه‌ای‌ها.» - «میچ، من بیشتر از این به خودم اجازه نمیدم که دلم به حال خودم بسوزه. در حد چند قطره اشک، اون هم فقط صبح‌ها. همین. همین اندازه کافیه.»
Hosein Ald
به ساعت‌هایمان نگاه می‌کنیم. چند دانشجو برای آنکه خود را بی‌تفاوت نشان دهند، از پنجره بیرون را تماشا می‌کنند. پانزده دقیقه به همین منوال می‌گذرد، سرانجام موری سکوت را می‌شکند و می‌گوید: «الان اینجا چه حادثه‌ای در حال به وقوع پیوستن است؟» و بعد آرام آرام بحث داغ می‌شود. بحث، دربارهٔ تأثیر سکوت بر روابط انسان‌هاست. چرا از سکوت خجالت می‌کشیم؟ مگر در شلوغی و هیاهو چه چیز راحتی پنهان شده؟
Hosein Ald
«برای اینکه فرهنگ ما به گونه‌ای نیست که در مردم احساس خوشبختی ایجاد کند. فرهنگ ما درس‌های غلط به ما می‌دهد. باید اونقدر قوی باشی و جسارت داشته باشی که اگر این فرهنگ را نمی‌پسندی ازش حمایت نکنی و خودت فرهنگی جدید بسازی. اغلب مردم این کار رو انجام نمی‌دهند. اونا به مراتب غمگین‌تر از من هستند، غمگین‌تر از من که حتی در این شرایطی به سر می‌برم. ممکنه که من در حال مرگ باشم، اما سرشار از مهر و عشق هستم، اطرافم پر از آدم‌هایی است که به من لطف دارند. چند نفر را سراغ داری که مدعی چنین کاری باشند؟»
Hosein Ald
به خاطر همهٔ اون کارهایی که نکردیم و همهٔ کارهایی که باید می‌کردیم. تأسف خوردن به اون‌ها بی‌فایده است، به خصوص که کسی حال و روز منو پیدا کنه. همیشه دلم می‌خواست بیشتر کار می‌کردم، دلم می‌خواست کتاب‌های بیشتری می‌نوشتم. در گذشته خودم رو به خاطر این سرزنش می‌کردم. حالا می‌بینم که این سرزنش کمکی به من نمی‌کرد. کاری کن که به آرامش برسی. آشتی کن. با خودت آشتی کن، با همهٔ اطرافیانت آشتی کن.»
کاربر ۱۶۴۶۱۳۸
«کسی رو پیدا کردی که حرف دلت رو باهاش بزنی؟ آیا حاضری بدون هیچ توقعی به جامعه‌ات خدمت کنی؟ آیا با خودت در صلح و آرامش هستی؟ آیا می‌تونی تا اون‌جا که می‌تونی همون کسی باشی که باید باشی؟»
کاربر ۱۶۴۶۱۳۸
فرهنگ ما تا زمانی که به مرگ نزدیک نشوی تو رو به فکر کردن به این مسائل تشویق نمی‌کنه. ما همگی به شدت درگیر مسائلی مثل شغل، خانواده، پول، پرداخت قسط، ماشین مدل جدید، تعمیر شوفاژ خراب و غیره هستیم و خودمون رو درگیر هزاران کار کوچک کرده‌ایم. فقط به این دلیل که روزگارمان بگذرد. هیچ‌وقت یاد نگرفته‌ایم که لحظه‌ای عقب بایستیم، به زندگی نگاه کنیم و از خودمون بپرسیم که واقعا زندگی در همین چیزها خلاصه می‌شود؟ همین است؟ آیا در این میان چیزی گم نکرده‌ایم؟»
فاطمه
داستان دربارهٔ موج کوچکی در آب‌های اقیانوس است. دوران خوشی رو می‌گذرونه. از باد و از هوای تازه و پاک لذت می‌بره، تا اینکه چشمش به موج‌های دیگه می‌افته که جلوتر از او به ساحل می‌کوبند و از بین می‌روند. موج می‌گوید: «آه خدای من، چه وحشتناک. ببین چه سرنوشتی در انتظارمه!» بعد موج دیگه‌ای از راه می‌رسه. موج اولی رو می‌بینه که غمگین به نظر می‌رسه بهش می‌گه: «چرا این قدر غمگینی؟» موج اولی می‌گوید: «متوجه نیستی، همهٔ ما از بین می‌ریم. همهٔ ما موج‌ها قرار است که نابود بشیم. وحشتناک نیست؟» موج دومی می‌گوید: «نه. متوجه نیستی. تو موج نیستی، تو قطره‌ای از این اقیانوس هستی.» لبخند می‌زنم. موری بار دیگر چشمانش را می بندد. و دوباره تکرار می‌کند: «قطره‌ای از اقیانوس، قطره‌ای از اقیانوس.»
Ramtin
می‌دونی من از این بیماری چه چیزهایی یاد گرفتم؟» - «چه چیزهایی؟» - «مهمترین چیزی که تو زندگی باید بدونی اینه که چطور به دیگران عشق بورزی و چطور محبتشون رو پذیرا باشی.» موری به آرامی این جمله را تکرار کرد: «محبتشون رو پذیرا باشیم. ما فکر می‌کنیم که ظرفیت عشق رو نداریم، فکر می‌کنیم اگر عشق رو به وجودمان راه بدیم، بیش از اندازه احساساتی می‌شویم، شخص خردمندی به اسم لوین چقدر قشنگ گفته که عشق، تنها کار عقلانی و منطقی است.»
Ramtin

حجم

۱۱۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

حجم

۱۱۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان