بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه شنبه ها با موری | صفحه ۵۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سه شنبه ها با موری

بریده‌هایی از کتاب سه شنبه ها با موری

۴٫۲
(۴۲۷)
«زندگی مجموعه‌ای از کشمکش‌های متضاد است. گاهی وقت‌ها دلت می‌خواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما می‌دونی که نباید باشی، یه وقت‌هایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه می‌دونی نباید باشی. کشمکش‌های متضاد مثل کشیدن یک استیک می‌مونه. همهٔ ما جایی در این میان زندگی می‌کنیم.»
...!
فرهنگ ما به گونه‌ای نیست که در مردم احساس خوشبختی ایجاد کند. فرهنگ ما درس‌های غلط به ما می‌دهد. باید اونقدر قوی باشی و جسارت داشته باشی که اگر این فرهنگ را نمی‌پسندی ازش حمایت نکنی و خودت فرهنگی جدید بسازی. اغلب مردم این کار رو انجام نمی‌دهند. اونا به مراتب غمگین‌تر از من هستند
...!
می‌دونی میچ، مرگ تنها یه غصه با خودش داره. اما زندگی به دور از خوشبختی چیز دیگه‌ایه.
...!
«آنچه را می‌توانی انجام دهی و آنچه را نمی‌توانی انجام دهی همه را بپذیر»؛ «بپذیرید که گذشته هرچه بوده گذشته، بدون آنکه آن را انکار کنید»؛ «یاد بگیرید خود و دیگران را ببخشید.»
...!
از اینکه داشتم به چهل سالگی می‌رسیدم، حالتی نگران داشتم. به یک فراموش‌کار تبدیل می‌شدم. دلم نمی‌خواست حرفی از سنم بزنم. اما موری دیدگاه متفاوتی از پیر شدن داشت. «این‌همه تأکید به جوانی، من یکی باورش ندارم. گوش کن، خوب می‌دونم که جوانی تا چه اندازه می‌تونه سخت و دشوار باشه. پس به من نگو که جوانی دورهٔ شکوهمندیه. چه جوان‌هایی که به من مراجعه می‌کردند، آن‌ها هرکدام در اندوه رنجی به سر می‌بردند، با همه چیز در تضاد بودند و زندگی‌شان ناخوشایند بود، اونقدر بد که می‌خواستند خودشون رو بُکشند و راحت بشن. علاوه بر همه این گرفتاری‌ها، جوان‌ها عاقل نیستند. آن‌ها از زندگی اطلاع چندانی ندارند. چطور می‌شه زندگی کرد، وقتی ندونی اطرافت چی می‌گذره؟ همه می‌خوان از تو سوء استفاده کنند، تشویقت می‌کنن که این عطر رو بخری یا اون لباس رو بپوشی تا زیباتر و جذاب‌تر به نظر بیای، و تو هم حرفشون رو باور می‌کنی. واقعا احمقانه است.»
غوطہ‌ور🪐🌱🌊
آیا وقت آن نرسیده بود که دنیا متوقف شود؟ مگر مردم نمی‌دانند که چه بلایی سر من آمده است؟ اما دنیا متوقف نمی‌شد، کوچک‌ترین توجهی هم به او نداشت.
f.y
«یکدیگر را دوست بدارید یا اینکه بمیرید.»
f.y
«چطور می‌شه برای مردن آماده شد؟» - «باید کار بودایی‌ها رو بکنی. تصور کن هر روز پرنده‌ای بر شانه‌ات می‌نشینه و می‌پرسه: ««آیا امروز همان روز است؟ آیا آماده شده‌ای؟ آیا همهٔ آن کارهایی را که انجام می‌دهی ضروری هستند؟ آیا همان کسی هستی که باید باشی؟»
f.y
«فرهنگ ما آن‌طور نیست که در مردم حس خوشبختی ایجاد کند. باید به اندازهٔ کافی قوی باشی که اگه تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمی‌کند، از آن حمایت نکنی و خودت یک فرهنگ ایجاد کنی.»
f.y
می‌پرسم: «حالا چه چیزی برنده می‌شود؟» - «چه چیزی برنده می‌شود؟» با دندان‌های کج و نامنظمش به من لبخندی می‌زند و می‌گوید: «عشق برنده می‌شود، همیشه عشق برنده است.»
غوطہ‌ور🪐🌱🌊
پزشکان به موری گفته بودند که از عمر او بیش از دو سال باقی نمانده است، اما او می‌دانست که این زمان از این هم کمتر است. استاد پیر من تصمیمش را گرفته بود، همان لحظه که از مطب پزشک بیرون آمد، درحالیکه احساس می‌کرد شمشیری بالای سرش گرفته‌اند گفت: «می‌خواهی ذره ذره محو و نابود شوی یا از روزهای باقی مانده بهترین استفاده را ببری؟» او از خودش این سوال را پرسیده بود. نه، او محو و نابود شدن را نمی‌خواست، اما از مردن هم احساس شرمندگی نمی‌کرد، بلکه مرگ، پروژهٔ پایانی او بود.
غوطہ‌ور🪐🌱🌊
«آدم‌ها تنها وقتی تهدید بشن بدجنس می‌شوند، و این کاریه که فرهنگ با ما می‌کنه. کاری که اقتصاد با ما می‌کنه. حتی کسانی هم که شغل خوبی دارن هم در فرهنگ ما تهدید می‌شوند، چون نگران از دست دادن کارشان هستند. و وقتی تهدید بشن، تنها به مصالح خودشون فکر می‌کنن. پول براشون حکم همه چیز رو پیدا می‌کنه. این بخشی از فرهنگ ماست.»
فاطمه
روزی بهت ثابت می‌شه که مردها هم می‌تونند راحت گریه کنند
Reza Qas
برخلاف تمام مشکلات، صدایش قدرتمند و محکم بود. او ذهنش مملو از فکر و اندیشه بود. موری تصمیم گرفته بود ثابت کند که مردن به معنی بی‌فایده شدن نیست
فاطمه
او محو و نابود شدن را نمی‌خواست، اما از مردن هم احساس شرمندگی نمی‌کرد، بلکه مرگ، پروژهٔ پایانی او بود. مگر نه اینکه همه یک روز می‌میرند، پس چرا او بهترین بهره را از آن نبرد؟ می‌توانستند او را مورد بررسی قرار دهند. روی من مطالعه کنید، به مرگ تدریجی‌ام خوب نگاه کنید، ببینید چه اتفاقی می‌افتد. با من یاد بگیرید. موری تصمیم گرفته از میان پل مرگ و زندگی عبور کند و سفرش را برای دیگران روایت کند.
فاطمه
غبطه می‌خورم که به باشگاه ورزشی میرن. شنا می‌کنند، یا حتی می‌رقصند. غبطه به سراغم میاد اما خیلی زود رهاش می‌کنم. یادت هست که دربارهٔ دل کندن و رها کردن حرف زدیم؟ رها کن. به خودت بگو این غبطه است. می‌خوام ازش فاصله بگیرم، و بعد ازش دور شو
farad98
«خب. داستان دربارهٔ موج کوچکی در آب‌های اقیانوس است. دوران خوشی رو می‌گذرونه. از باد و از هوای تازه و پاک لذت می‌بره، تا اینکه چشمش به موج‌های دیگه می‌افته که جلوتر از او به ساحل می‌کوبند و از بین می‌روند. موج می‌گوید: «آه خدای من، چه وحشتناک. ببین چه سرنوشتی در انتظارمه!» بعد موج دیگه‌ای از راه می‌رسه. موج اولی رو می‌بینه که غمگین به نظر می‌رسه بهش می‌گه: «چرا این قدر غمگینی؟» موج اولی می‌گوید: «متوجه نیستی، همهٔ ما از بین می‌ریم. همهٔ ما موج‌ها قرار است که نابود بشیم. وحشتناک نیست؟» موج دومی می‌گوید: «نه. متوجه نیستی. تو موج نیستی، تو قطره‌ای از این اقیانوس هستی.»
farad98
زمانی که کسانی که دوستت دارند حرف می‌زنند، به آن‌ها گوش بده، فکر کن این آخرین باری است که با آن‌ها حرف می‌زنی.
داریوش
«مرگ پایان زندگیه نه خاطره و یادها.»
داریوش
«با هم مهربان باشید و در برابر هم احساس مسئولیت کنید. اگه این رو رعایت کنیم، دنیا مکان بهتری برای زندگی می‌شود.»
داریوش

حجم

۱۱۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

حجم

۱۱۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان