بریدههایی از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت
۴٫۴
(۶۷)
چرا با کسی که کتاب مدرسهاش را میخواند، کاری ندارند اما کسی را که کتاب غیردرسی میخواند، اینقدر اذیت میکنند؟ شمعدانیگل نمیتوانست معنی این رفتارها را بفهمد. چقدر عجیبند آدمبزرگها!
M ، A
در یک شهر بزرگ، توی کوچهای دلباز، در طبقهٔ سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچهای زندگی میکرد. قدش نه بلند بود و نه کوتاه. صورتش گرد و چشمهایش عسلی بود. موهایش تابستانها زرد رنگ میشد و پاییزها به قهوهای مایل به سرخی درمیآمد. بگویی نگویی لاغر بود اما نه آنقدر که استخوانهایش بیرون زده باشد.
عاشق کتاب خواندن، موزیک گوش کردن، فیلم دیدن، نقاشی، توپبازی، طناببازی و پختن کیک شکلاتی بود.
از میان بازیهایی که تنهایی انجام میداد، پیدا کردن شکلهای خاص در ابرها را بیشتر دوست داشت.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
گاهی حس میکرد که در تمام دنیا تک و تنهاست و هیچکسی را ندارد.
یک بار در کتابی خوانده بود، همهٔ آدمهایی که روی زمین زندگی میکنند، در فضاهای دوردست یکی شبیه به خودشان را دارند؛ آدم اینجا هر کاری بکند، همزادش هم در یک سیارهٔ دیگر همان کار را انجام میدهد. مثلاً اگر تو اینجا گریه کنی، همزادت هم آنجا گریه میکند. اگر تو اینجا بخندی، همزادت هم آنجا میخندد.
کاربر
«تسلیم نشین، دارین اشتباه میکنین. ادامه بدین. اگه با شکست اول منصرف بشین، هیچوقت نمیتونین پیشرفت کنین. آدم نباید به این زودیها امیدش رو از دست بده. باید بیشتر تلاش کرد.»
Book worm
گاهی فهماندن یک مسئلهٔ کوچک به بزرگترها کار بسیار سختی است.
.
درخت مقدس عزیز
دارم پیش مادربزرگ و پدربزرگم میروم. قرار است یک هفته پیش آنها بمانم. خیلی خوشحالم. دیدن آنها خیلی خوب است. اما نگران پدرم هستم. خبر عمل جراحی او را از من پنهان میکنند. من هم وانمود میکنم که چیزی نمیدانم. فقط یواشکی دعا میکنم.
همین که چیز تازهای یاد گرفتم، به تو خبر میدهم. البته تو هم همراه من میآیی. کسی چه میداند؟ شاید دوتایی وارد ماجرایی غیرمنتظره شویم.
مثل ماجراهای توی کتابها...
شمعدانیگل (دختری که اسمش را دوست ندارد!)
Black
زمین هفت قاره دارد: آفریقا، آنتارتیکا، آسیا، اروپا، آمریکای شمالی، آمریکای جنوبی و استرالیا/اقیانوسیه. در حالیکه روی این کره نه هفت، بلکه هشت تا قاره دیده میشد: وسط اقیانوس اطلس یک قارهٔ جدید مثل جزیرهای بزرگ ایجاد شده بود. شکلش هم خیلی عجیب بود. اگر با دقت نگاهش میکردی، شبیه یک کتاب به نظر میرسید.
Black
بزرگترها کتاب خواندن را کار خوبی میدانند، اما مدام مزاحم بچههایی که کتاب میخوانند، میشوند. آنها با بچهای که درس و کتابِ مدرسهاش را میخواند، کاری ندارند. اما اگر یک کتاب غیردرسی دلخواهت را بخوانی، یک بند از تو میخواهند فلان کار را انجام دهی: «شمعدانیگل، پاشو برای من آب بیار.»، «شمعدانیگل، برو میز رو مرتب کن.»، «شمعدانیگل، به اون گلهایی که تو بالکنند، آب بده.»... چرا با کسی که کتاب مدرسهاش را میخواند، کاری ندارند
Black
بعد به طرف قفسههای کتابش رفت: ماهی سیاه کوچولو، آلیس در سرزمین عجایب، شاهزادهٔ خوشبخت، دور دنیا در هشتاد روز و بچههای راهآهن محبوبترین کتابهایش بودند. آنها را برداشت. از سری کتابهای خاطرات یک خنگول، اسکوبی دو و فروشگاه جادویی یک جلد را انتخاب کرد (قبلاً همهشان را خوانده بود). سرگذشت هاکلبریفین، جادوگر شهر اُز، زنان کوچک، ابرهای بنفش آسمان، بچههای موزیکفروش، ماجراهای ملانصرالدین و اولیور توئیست اثر چارلز دیکنز...
در یکی از قفسهها تعدادی رمان کمیک بود. مادرش خوشش نمیآمد که او از این رمانها بخواند. میگفت: «اینجور رمانها رو پسرهای شرّ و شیطون میخونن.»
Black
«به این دلیل که هم دوره، هم سمت مشرقه.»
Black
«خانممعلم، چرا به ژاپن ’شرق دور‘ میگیم؟»
Black
مثل اینکه در دنیا واقعاً چیزی به اسم «فکر بچگانه» وجود دارد. به این دلیل که بزرگترها مدام آن را تکرار میکنند. نوجوانها چطور؟ (دخترخالهاش بهار سیزده سال داشت.) قاعدتاً فکر آنها هم باید «فکر نوجوانانه» باشد... جوانها هم «فکر جوانانه»... میانسالها «فکر میانسالانه»... بازنشستهها «فکر بازنشستانه»... و طبیعتاً پیرها هم «فکر پیرانه»!
Black
اما یک چیز مهم بود که هیچ دوستش نداشت: اسمش!
از اسمش خوشش نمیآمد. به خاطر آن حتی پیش خودش هم خجالت میکشید. وای که چقدر خوب میشد اگر اسم دیگری داشت... مثلاً مثل دخترخالهاش بهار یا مثل دخترهای بقّال سر کوچه که موهای سرشان را میبافتند و صورتشان پر از کک و مک بود: آیناز، گلناز و الناز... یا مثل دوستان مدرسهاش آدا، اصلی، عایشهگُل، بیضا، دفنه، اِلا، غمزه، کبری، مَلتَم، اُزلَم، پینار، طوبی، زینب...
این همه اسم در دنیا... یکی از یکی قشنگتر و آسانتر... حالا پدر و مادرش تمام اینها را ول کردهاند و گشتهاند و گشتهاند و دست آخر هم این اسم را روی او گذاشتهاند! آخ که چقدر خوب میشد اگر یک اسم مستعار داشت. اما آن را هم نداشت. یا دستکم یک لقب. در مدرسه به تمام بچهها لقب داده بودند. بعضی از این لقبها قشنگ و دوستداشتنی بودند، بعضیهایشان هم خندهدار. فقط او بود که لقب نداشت. چون اسمش به خودیِ خود آنقدر عجیبوغریب و خندهدار بود که به لقب نیازی نباشد.
i__am_hajar
درسهایم را میخوانم، زمان بیشتری را با دوستانم میگذرانم و تا دلت بخواهد، مطالعه میکنم. میدانم وقتی که من در اینجا یک رمان میخوانم، یا در ذهنم خیالات رنگووارنگ میسازم یا شعر و قصه مینویسم، در قارهٔ هشتم یک درخت میروید، یک گل شکفته میشود، یک رودخانهٔ خشکیده پر از آب میشود و یک پرنده آواز میخواند.
حتی اگر کسی اینها را باور نکند، من ایمان دارم که چنین چیزی ممکن است.
شمعدانیگل (دختری که اسمش را دوست دارد
Book worm
درخت مقدس دوستداشتنی
پس از گشتوگذار در سرزمین افسانهها، حکایتها و داستانها، بازگشت به مدرسه حس خیلی عجیبی دارد. الان همهچیز در چشمم متفاوت دیده میشود. چون من عوض شدهام. یعنی بدون اینکه خودم بفهمم، عوض شدهام.
دیگر به خاطر چیزهایی که قبلاً ناراحت میشدم، ناراحت نمیشوم و به خاطر شوخیهایی که عصبانی میشدم، عصبانی نمیشوم. میدانم که جای دیگری در دنیا وجود دارد: سرزمینی که قشنگتر از اینجاست...
Book worm
«فکر نوجوانانه» باشد... جوانها هم «فکر جوانانه»... میانسالها «فکر میانسالانه»... بازنشستهها «فکر بازنشستانه»... و طبیعتاً پیرها هم «فکر پیرانه»!
Book worm
شمعدانیگل همیشه به خاطر اسمش غصه میخورد
عارفه
شمعدانیگل از اینکه دنیا گِرد است، خوشحال بود. چه خوب که به شکل مثلث یا مستطیل نبود؛ یا مربع، یا پنجضلعی، نُهضلعی یا منشوری. چه خوب که گوشههای تیز نداشت. میتوان زمین را به خاطر گرد بودنش راحت بغل کرد.
Mina
«بعضی وقتها که نمیدانی یک نفر چه میگوید، به خاطر این نیست که او حرف نمیزند؛ بلکه به این دلیل است که تو نمیشنوی!»
.
بعضی آدمها اینطوریاند دیگر، فقط میخواهند دیگران را اذیت کنند و حرفهای آزاردهنده بزنند. کار عاقلانه در برخورد با چنین آدمهایی این است که زیاد جدیشان نگیریم.
.
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان