دایی کمی فکر کرد: «راستش نه! من تا حالا نابغهای ندیدهم که خودشو بگیره. اگه خودشو بگیره مطمئن میشم طرف نابغه نیست، نابغهنماست. اما یه چیزی رو از من آویزهٔ گوشتون کنین، هر وقت یه نابغه باهاتون خیلی خودمونی شد، بدونین قراره یه بلایی سرتون بیاد. بسکه انتظارات زیادی از آدم دارن.»
sourina
دایی گفت: «بیشتر از هر چیز اعتقاد میخواد، به کاری که داری میکنی. تأثیری که کارت میتونه روی دنیا بذاره.»
sourina
دایی گفت: «جنگ جز بدبختی و آدمکُشی چیزی نداره.»
sourina
گفت: «داییجون! چرا آدما همهش دارن همدیگه رو میکُشن؟»
دایی کمی فکر کرد و گفت: «آدما همیشه از روی اشتباه کاری رو میکنن که فکر میکنن به نفعشونه. ولی در نهایت به ضررشون تموم میشه.»
sourina
اخبار داشت تعداد زیادی پناهنده را نشان میداد که تلاش میکردند از مرز یک کشور عبور کنند. زن و بچههایی که آواره به اینسو و آنسو میدویدند. مردی بچهبهبغل در حال فرار بود. میخواست همراه جماعتی دیگر که آنها هم میدویدند، از خط مرزی عبور کند و خودش را به جایی برساند. ناگهان زنی که داشت با دوربین از آنها تصویر میگرفت، پایش را بهعمد جلوی پای مرد قرار داد و باعث شد مرد و بچهای که بغل گرفته بود، زمین بخورند. مرد با زبان خودش چیزهایی به زن گفت و دوباره بچه را بغل زد و بلند شد و به دویدنش ادامه داد.
sourina