هر چیزی گفتنی نیست، و نمیشود با بقیه تقسیمش کرد.
Parinaz
«وقتی کتاب میخونم احساس میکنم توی یه دنیای واقعی هستم و وقتی کتاب رو میبندم انگار به رؤیا برگشتم.
Tna
یادم میآد وقتی بیستویک سالم بود فکر میکردم که شخصیت محکمی دارم. میگفتم مثل سنگ میمونم. که هرچیزی رو بخوام حس کنم میکنم، و به هرچی باور داشته باشم همون درسته. اما الان میدونم که مثل مایع میمونم و شکل عوض میکنم
Aa
اینکه دلت بخواهد بمیری، با اینکه در حال مرگ باشی با هم فرق میکنند
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
مردی که نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه اما نیاز داره که دیگران دوستش داشته باشن واقعاً خطرناکه
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
به خودش یادآوری کرد که آشپزی تنها برای خوب کردن حال کسی که میخورد خوب نیست، بلکه حال کسی را هم که آشپزی میکند خوب میکند.
hamtaf
بهعنوان یک آدم خوب شناخته شده بود و وقتی یک نفر به خوب بودن مشهور میشود دیگر نمیتواند بد رفتار کند)
n re
وقتی بچههایش کوچک بودند بعضی وقتها میگفتند: «اگه من بمیرم تو چکار میکنی؟» و او جواب میداد: «منم حتماً میمیرم. چون نمیتونم بدون تو زندگی کنم.» و آنوقت بچهاش مرده بود و او به شکل باورنکردنیای متوجه شده بود که میتواند بدون او زندگی کند، که صدها روز بعد از او از خواب بیدار شده است، هزاران روز، انگار سه هزار سال گذشته و بدون او زندگی کرده.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
روزهای الی بیشتر از بیستوچهار ساعت بود. انگار که هر ساعتش بیستوچهار ساعت بود. هر دقیقهاش انگار سی دقیقه بود.
n re
یه روز یاد میگیری که چطوری به دنیا نگاه کنی، یه روزی هم از اینکه معنایی براش پیدا کنی دست برمیداری، کاملاً مشخصه.»
Raya