بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اسم تو مصطفاست | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اسم تو مصطفاست

بریده‌هایی از کتاب اسم تو مصطفاست

نویسنده:راضیه تجار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۳۹ رأی
۴٫۶
(۳۳۹)
من کنار مزار شهدا بودم که پدرت آمد صفحهٔ موبایلش را روبه‌روی صورتم گرفت و درحالی‌که سرم را می‌بوسید گفت: «این پیام رو الان دادن.» نگاه کردم: سیدابراهیم به ملکوت اعلی پیوست.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
می‌گفتم: خدایا به همین بچه‌ای که توی بغلمه قسم، هیچی از تو نمی‌خوام. فقط مصطفی برگرده. حتی اگه قطع نخاع باشه هم مهم نیست، فقط برگرده. فقط چشماش باز باشه، من خودم کنیزیش رو می‌کنم و هیچ گله‌ای هم نخوام داشت.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
با حاج‌حسین بادپا و کسی که می‌گفتی اسمش سیدعلی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سیدعلی اتفاق افتاده بود تعریف کردی: «سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول می‌ده تا بیارنش ایران. در حال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز می‌خونه و همین باعث می‌شه بفهمن شیعه‌س و بزننش. در همون حال یه بار قسم می‌خوره به امام‌حسین که من شیعه نیستم و همین باعث می‌شه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار می‌کنه و خودش رو به ایران می‌رسونه.»
moshtaba
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند
moshtaba
راست می‌گفتی تو مرد کارهای کوچک نبودی. تو مرد صحنهٔ رزم بودی و افق‌های باز. نباید از تو می‌خواستم در چهاردیواری به کارهای کوچک زنانه بپردازی، نباید!
moshtaba
با خودم فکر کردم: حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم می‌برمت این‌طرف و آن‌طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت می‌کنم و باهم می‌ریم خرید، خودم هم بسته‌های خرید رو می‌گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل می‌دم و همون‌طورکه با تو حرف می‌زنم از حاشیهٔ پیاده‌رو میارمت خونه. چه کیفی می‌ده اگه بارونم نم‌نم بباره
moshtaba
فردای آن روز درحالی‌که با اضطراب جلوی تلویزیون راه می‌رفتم و یک چشمم به صفحهٔ روشن بود و یک چشمم به عقربه‌های ساعت، شنیدم: حملهٔ نظامی از سوی آمریکا منتفی است. و در پانویس برنامهٔ شبکهٔ خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرماندهٔ سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما که می‌آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
moshtaba
نشستم لب تخت: «خسته شدم از اینکه هم مرد باشم هم زن. دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم می‌ری یا نمی‌ری؟ می‌خوام زن خونه باشم، فقط زن خونه!»
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
در حال شستن ظرف‌ها بودم که از پشت سر دست انداختی دور گردنم. ـ وای چیه ترسیدم! ـ تولدت مبارک! ـ مگه چندمه؟ ـ دوازده مرداد، روز تولدت! ـ دستت درد نکنه که یادت بود!
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یک بار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی. لباس من آبی کم‌رنگ بود و لباس تو آبی پررنگ. به‌شوخی گفت: «حالا کدومتون زایمان کردین؟» پرستار دیگری آمد و گفت: «آقا تخت برای یه نفره بیا پایین!» ـ ما دو نفر وزنمون به‌اندازهٔ یه نفره!
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
امروز همهٔ گل‌های رز صورتی را که بیشتر وقت‌ها برایم هدیه می‌آوردی و آن‌ها را خشک می‌کردم و می‌ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه‌ای، درآوردم و به دیوار زدم. شده مثل یک باغچهٔ پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
، چون باید پارچه‌های سبزی را که مادربزرگت بی‌بی پولک‌دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می‌بست.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ زشته باید برم! ـ چی‌چی رو زشته؟ ـ اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد، زشته! و رفتی. خانم آرایشگر باز موهایم را درست کرد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
شب که می‌خواستم بیام خواستگاری، رفته بودم سر کوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت‌وشلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!»
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجهٔ بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هرکدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش می‌کشند. همان‌طورکه روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ مامان، بابا کجاست؟ ـ رفته با آدم بدا بجنگه. ـ من بابام رو می‌خوام، نمی‌خوام بجنگه! ـ بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمی‌مونن!
عاطفه صادقی
کاروانمان از خانوادهٔ رزمندگان بود و بیشتر خانوادهٔ شهدا. به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند، چون می‌ترسیدم بچه‌های خانوادهٔ شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت. ناراحت شدی: «چرا این‌طوری می‌کنی؟» ـ چون اون بچه‌ها بابا ندارن و ناراحت می‌شن! به خودت آمدی: «راست می‌گی! چرا حواسم نبود؟»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفتی: «بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!» من و محمدعلی آمدیم داخل ماشین. فرصت خوبی بود کنارت باشم. ساعتی بعد شناسنامه را گرفتی و آمدی. ـ بفرما، اینم شناسنامهٔ شازده، فقط یه مُهر کم داره! ـ مُهر چی؟ ـ شهادت! ـ از حالا؟ ـ آره دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی: «قبول!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دیگر مصطفایی نبودی که با دوستانت می‌گفتی و می‌خندیدی. از درد به خود می‌پیچیدی و ناله می‌کردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت می‌گفتی، از شهید بادپا، کج‌باف و دیگران. به بادپا که می‌رسیدی، دگرگون می‌شدی: «یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج‌حسین هنوز سرپا بود و درخواست کمک و پی‌ام‌پی داد. مرتب داد می‌زد اگه به دادش نرسیم از دست می‌ره. پی‌ام‌پی که اومد کمکم کرد سوار بشم. هنوز کاملاً جاگیر نشده بودم که تیر خورد. یه‌مرتبه دولا شد، دستش رو گرفتم بکشمش بالا که پی‌ام‌پی حرکت کرد. در حال افتادن به بیرون بودم که حاج‌حسین پنجهٔ دستم رو باز کرد و این‌طور شد که از هم جدا افتادیم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان