بریدههایی از کتاب اسم تو مصطفاست
۴٫۶
(۳۳۸)
سجادمان خدای توکل بود. همیشه میگفت: «هرجا درمونده شدی بسپار به خودش.»
m.m.r_76
از شدت ناراحتی به سیدمجتبی، یکی از بچههای افغانستانی که در گروه یاد و خاطرهٔ تلگرام بود، پیام دادم: «سیدابراهیم رفت.»
نمیدانست همسرتم، نوشت: «نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟»
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دوراندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو بهدنبال آن پرندهای بودی که از هر پرش، صدای ساز میآمد. ساز شهادت!
amirhosein__goli
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
ـ عزیز نگران نباشی ها!
ـ چطور؟
ـ مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
ـ چه شرطی؟
ـ خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
ـ یعنی چه؟
ـ خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت: «این بچهٔ شماست، بگیرش.» گفتم: «نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُردهس.» اون رو از من گرفت و گفت: «این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.» گفتم: «سالم به من بدید، من هم قول میدم.»
به گریه افتادم.
Arefeh
آنجا که خداوند میفرماید: عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون، یعنی شهدا زندهن، دستشون بازه و میتونن گرهگشایی کنن.
زینب
«انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل. انشاءالله که به پای هم پیر بشن.»
دختر امام رضا 💛
مرا بردی پشت حرم حضرت عباس (ع) پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همینکه همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود.
قطره دریاست اگر با دریاست
بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان!
قطره دریاست اگر با دریاست
روایت داستان زندگی افراد به ظاهر کم نام و نشان مانند گشتوگذار در لابلای فرشهای دستبافت قدیمی پستوی خانهٔ مادربزرگ است. هر یک که به چشم میآید زیبایی خاصی را نمایان میکند که لحظهای سکوت و حیرت را به همراه دارد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آدم ولخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. ازایندست آدمهایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمیتواند بد باشد.
m.m.r_76
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقامصطفی! ما بچههای دههٔ شصت. طوری که مادرم میگفت: «سمیه، رختخوابت رو هم ببر همونجا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.»
ss,мσѕтαғαvι
«کار شما دست امامرضا (ع) گیره، بیایین خدمت آقا، اذن بگیرین ببینین چطور گرهها باز میشه!»
عشق کتاب
مامان حسابی کیف کرد. گرچه دوسه روز بعد با گلهمندی گفت: «این آقامصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی سلامم نمیکنه!»
گلهاش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که میدونی من توی خیابون به هیچکی نگاه نمیکنم!»
عشق کتاب
در زیر آن آسمان بیستاره، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه میدرخشید و تو بهعنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمیخواستم از دستت بدهم.
Fatima
محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرمپسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی: «عزیز حواست باشه، زیادی داری وابستهش میشی! خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟»
دلم لرزید: «نه یادم نرفته!»
ـ پس زیاد وابستهش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره!
ـ بدی نه، باهم بدیم!
ـ شاید من نباشم!
ـ نه، یا تو یا محمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ، فاطمه را هم میدم، ولی تو نباشی نه!
نگاه تندی کردی: «با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی! من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!»
Arefeh
از فردای آن روز کار من شده بود زنگزدن به تو: «آقامصطفی تو رو به خدا برای زایمانم خودتو برسون!»
ـ به فرماندهم گفتم، برمیگردم سمیه. برمیگردم!
ـ نیست که برای غربالگریا و برای دکتررفتنام بودی؟
ـ نگو سمیه، ناراحت میشم!
ـ دل من رو شکستی آقامصطفی!
ـ ببخش سمیه، اما لازمه که اینجا باشم!
ـ آره دیگه، من ته خطم!
ـ تلخی نکن خانمم!
Arefeh
بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان! مثل آن روزی که فاطمهٔ دوساله بغلم بود. از پارک برمیگشتم. گوشیام زنگ زد: «کجایی عزیز؟»
ـ پارک بودم، دارم میام.
ـ من جلوی در خونهم، صبر کن بیام باهم برگردیم.
فاطمهبهبغل میآمدم و نگاهم به زیر بود. کفشهای آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفشها مرادنه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو میپوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم: «آقامصطفی کجا؟»
ـ اِ تویی عزیز!
ـ من نگاه نمیکنم، شما هم؟
کاربر ۱۸۹۶۵۸۵
میدانستم نه بلوزی میپوشی که به تنت بچسبد و نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوکتیز. برای همین، خریدکردن برایت آسان بود. آنها را کادوپیچ کردم. شب که آمدی کادویت را دادم و تو هم آنها را پوشیدی و تشکر کردی.
قطره دریاست اگر با دریاست
مدتی که از ازدواجمان گذشت، پدرت پیشنهاد داد: «حالا که سفر ماهعسلتون رو نرفتین، بیایین دستهجمعی بریم کربلا.»
سفر به کربلا برایم یک رؤیا بود، رؤیایی که فکر نمیکردم تعبیر شود. آن روزها پولی هم در دستوبالمان نبود. به بابا چیزی نگفتیم. پیشنهاد تو این بود: «بیا سرویس عروسیت رو بفروش، بعد که اومدیم برات بهترش رو میخرم.»
آرزویم دیدن گنبد و بارگاه آقا امامحسین (ع) بود و آقا ابوالفضل (ع). زیارت نجف و سامرا هم که جای خود را داشت. رفتم و سرویسم را که خیلی دوستش داشتم فروختم، چون زیارت کربلا را بیشتر دوست داشتم.
قطره دریاست اگر با دریاست
ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم، اگه میخواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوهبر همسر همسنگر میخوام.»
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
هر انسان داستانی دارد. فرشی در حال بافته شدن با نقشهای منحصر به فرد و رنگ آمیزی خاص. که هر کدام محلی برای دیده شدن دارد و زمانی برای ظهور تا مخاطبش را فرا بخواند و در چشمش جلوهگری کند و هر داستان هم برای مخاطب خاصش روایت میشود تا در کنج دلش به یادگار آرام بگیرد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۵۶۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان