آدم باید با سرنوشت روبهرو بشود.
n re
خیلی چیزها هست که باید خودت بهتنهایی حلوفصلشان کنی. دوست داشتم در آتلیه را محکم بکوبم و بروم شهرک و دوچرخهٔ قرمزم را از انباری بردارم و روغنکاریاش کنم و باسرعت تمام از تهران دور شوم و فرار کنم از همهٔ چیزهایی که خیلی خیلی بزرگتر از من بودند و خارج از اختیار من. گوشیام را در آتلیه جا میگذاشتم و میرفتم. نباید هیچ ردپایی برجا میماند.
باید محو میشدم. شبح سرگردان.
n re
آرتیست؟ حالا کجاش را دیدهای؟ آرتیست بعد از اینت میشوم؛ بندبازی که روی نخهای نامرئی ابریشمی که دور خودت تنیدهای راه میرود و گره نخها را یکییکی باز میکند. بندبازی که چهار سال آزگار است خواب این جادهٔ ابریشم را میبیند. ردپایش را روی تنت احساس کن
n re
چه نگاهی میشود این نگاهی که در هوا سرگردان است.
باید مثل بچههایی که با تور دنبال پروانهها میدوند بدوی و نگاه را توی تور بیندازی. آنوقت نگاه اهلیتر میشود و فقط برای تو بالوپر وا میکند.
n re
نباید توی کار سرنوشت و پیشانی دخالت کنی؛ پیشانیها دوست دارند خودشان دستِ تنها همهچیز را پیش ببرند.
n re
بعضیوقتها چند سال پیش همین دیروز یا پریروز است.
n re
راستش را بخواهی این دلشورهها برام خوب است. میدانی چند وقت است دلم شور نمیزند؟
n re