بریدههایی از کتاب پنج قدم فاصله
۴٫۴
(۱۶۳۲)
پیام را از داخل آن برمیدارم و بازش میکنم که بخوانم: «اگه فقط میتونستم نفسم رو اینقدر نگه دارم... .»
خواندنم هنوز تمام نشده که برمیگردم و آکواریوم بزرگ ماهیهای استوایی را نگاه میکنم. ماهیهای زرد و نارنجی روشن جلوی چشمانم اینوَر و آنوَر میپرند. چشمانم با خشم و درماندگی بیرون آکواریوم بهدنبال بادکنک میگردد.
منظورش را اشتباه فهمیدم.
دوباره فکر میکنم. استخر.
بهسرعت از آن اتاق خارج میشوم و بهسمت باشگاه، در ساختمان شمارهٔ ۱ میروم؛ درحالیکه این آخرین یادداشت، در دستانم مچاله شده. درهای باشگاه را هل میدهم تا باز شوند. از کنار تجهیزات ورزشی خالی میگذرم و میبینم که درِ استخر با کمک یک صندلی باز نگه داشته شده.
♡doonya♡
بالاخره بازش میکنم، یواشکی به داخل راهرو میخزم، دو طرف را نگاه میکنم و... بوم.
کاغذ درونش را باز میکنم تا راهنمای بعدی را پیدا کنم: «رزها قرمزن. واقعاً قرمزن؟»
اخم میکنم و به پیام خیره میشوم. «واقعاً قرمزن؟» اوه! بهیاد صورتش در آن شب میافتم و رز سفیدی که پشت گوشش زده بود.
♡doonya♡
خیلی خوب است که میدانم ویل مرا بهخاطر خودم دوست دارد. منظورم این است که تابهحال فقط مرا در پیژامهها و لباسهای بیمارستانی دیده؛ بههمینخاطر علاقهاش به من بهخاطر ظاهر خوبم یا داشتن مجموعهٔ آخرین مد لباسهای بیمارستانی نبوده.
تبسم
نمیدانم چه حسی دارد وقتی دور دنیا را بگردی، ولی هیچوقت نتوانی از حصار دیوارهای بیمارستان بیرون بروی.
تبسم
«سیاست، مذهب، اجتماع. بهنظر من یه کارتون خوب بیشتر از هر کلمهای قدرت بیان داره، منظورم رو میفهمی؟ میتونه فکرها رو تغییر بده.»
Hosseini
«همه توی این دنیا داریم هوای قرضی نفس میکشیم.»
سمیه
«نمیدونه چی انتظارش رو میکشه یا اصلاً چرا داره میجنگه. یه جور غریزهست ویل. غریزش اینه که بجنگه. زنده بمونه.»
سمیه
گونههایم از اینهمه مثبتگراییِ تصنعی بهدرد میآید؛ ولی نمیخواهم ذوق آنها را کور کنم.
سمیه
هیچوقت آنقدر جایی نمیمانم که احساسی به کسی پیدا کنم.
Saeid
گونههایم از اینهمه مثبتگراییِ تصنعی بهدرد میآید
Saeid
طی این سالها یاد گرفتهام بیشازحد امیدوار نباشم.
Saeid
گوشیام را درمیآورم و شروع به شمارهگیری میکنم. «زنگ میزنم بیمارستان.»
فریاد میزند: «ویل!» و سعی میکند متوقفم کند.
وحشتزده میشوم وقتی لولهٔ کانولایش دوباره به شکافی در پل سنگی گیر میکند و سرش با شدت به عقب برمیگردد و تعادلش را از دست میدهد. سعی میکند نردهٔ لیز را بگیرد؛ ولی دستش سُر میخورد و محکم پایین میافتد.
سعی میکنم بگیرمش؛ ولی از پشت به روی یخها سقوط میکند و اکسیژن فشرده با ضربه محکمی کنارش به زمین میخورد.
داد میزنم: «لعنت، استلا! خوبی؟» و سعی میکنم خودم را کنار بدن بیحرکتش برسانم.
♡♡doonya♡♡
«ریههای جدید؟ ویل، نهایتاً پنج سال. این نهایت زندگیایه که میتونن بهم بدن.» غرولندکنان به من خیره میماند. «وقتی اون ریهها هم پس بزنن چی؟ دوباره سر خونهٔ اولم.»
اینها همه تقصیر من است. استلای دو هفته پیش هیچوقت اینقدر احمق نمیشد؛ اما حالا، بهلطف من، دارد همهچیز را خراب میکند.
«استلا پنج سال برای آدمهایی مثل ما یعنی یه عمر!» صدایم را بلند میکنم، بلکه متوجه شود. «قبل از سپاسیا بی، من حاضر بودم برای ریههای جدید آدم بکشم. احمق نشو.» گوشیام را درمیآورم و شروع به شمارهگیری میکنم. «زنگ میزنم بیمارستان.»
♡♡doonya♡♡
«بارب ببین. میدونم از دستم عصبانی هستی، ولی ترسیده بود. باید میدیدمش.»
درها بسته میشوند و او برمیگردد تا مرا نگاه کند، صورتش مثل رعدوبرق است. «میتونستی به کشتنش بدی ویل. میتونستی همون یه ذره شانسش رو برای پیوند ریه ازش بگیری.»
با عصبانیت میگویم: «بیشتر از اینکه من براش تهدید باشم، این بیهوشی براش خطرناکه.»
آسانسور درحال ایستادن است که بارب فریاد میزند: «اشتباه میکنی!» درها باز میشود. با عصبانیت بیرون میرود
♡♡doonya♡♡
او میایستد، درحالیکه یک پایش آنسوی لبه شناور است. یک قدم دیگر میافتد. یک قدم دیگر... او... .
در سکوت بههم خیره میمانیم. چشمان آبیاش کنجکاو و علاقهمندند و سپس شروع به خندیدن میکند، بلند و از ته دل و وحشیانه. انگار که روی زخمی را فشار دهند، دردآور است.
«اوه خدای من. نگاه توی چشمات خیلی باارزش بود.» صدایم را تقلید میکند: «ویل، نه، وایسا!»
«من رو مسخره کردی؟ چرا باید همچین کاری کنی؟ اینکه بیفتی و بمیری جوک نیست.» احساس میکنم کل بدنم میلرزد. ناخنهایم را در کف دستهایم فرومیکنم بلکه لرزشم را متوقف کنم. رویم را برمیگردانم.
از پشتسرم فریاد میزند: «بهخاطر خدا استلا! فقط داشتم شوخی میکردم.»
♡♡doonya♡♡
چشمانم را تنگ میکنم. نمیخواهد این کار را بکند. مگر نه؟
یک قدم دیگر عقبتر میرود و یکی دیگر. قدمهایش در برفهای تازهنشسته قرچقرچ میکند. چشمانش روی من متمرکز است. مرا تحریک میکند چیزی بگویم و متوقفش کنم. مرا به چالش میکشد که صدایش کنم.
نزدیکتر، عملاً کنار لبه ایستاده.
نفس عمیقی میکشم و سرما داخل ریههایم را میخراشد.
یک پایش را از آنطرف آویزان میکند و هوای باز گلویم را میفشارد. نمیتواند... . «ویل، نه، وایستا!» درحالیکه فریاد میزنم، یک قدم به او نزدیکتر میشوم. صدای ضربان قلبم را در گوشهایم میشنوم.
♡♡doonya♡♡
فریاد میزنم: «میخوای بمیری؟» و در فاصلهٔ بیشازحد مطمئن هشتقدمی او میایستم. شاید او بخواهد؛ ولی من قطعاً نمیخواهم.
گونهها و بینیاش از سرما قرمز شدهاند و لایهٔ نازکی از برف موهای قهوهای مواجش و کلاه سوییشِرت شرابیاش را پوشانده. با چنین ظاهری، من هم میتوانم تظاهر کنم که آنقدرها هم احمق نیست.
اما بعد شروع به صحبت میکند.
بیاختیار شانهای بالا میاندازد و از بالای لبهٔ پشتبام اشارهای به زمین پایین میکند: «ریههام داغونن. واسه همین تا وقتی بتونم از این منظره لذت میبرم.»
چه شاعرانه!
چرا انتظار دیگری داشتم؟
♡♡doonya♡♡
سَرم را تکان میدهم. حتماً دیوانه شده؛ ولی کار زیرکانهای کرده است.
در را یک کیف پول باز نگه داشته است. با سرعتِ هرچه تمامتر، از لای آن عبور میکنم و مطمئن میشوم که اسکناس یکدلاری سر جایش روی شاستی باقی مانده. خشکم میزند. برای اولین بار، بعد از چهلوهشت پله نفس میکشم. به اطراف پشتبام نگاه میکنم. خیالم راحت میشود وقتی میبینم به فاصلهٔ مطمئنی از لبهٔ پشتبام رسیده و با افتادن از آنسو نمرده. برمیگردد و به من که خسخس میکنم نگاه میکند و نگاه متحیرانهای روی صورتش مینشیند. با گَزِشِ بادِ سرد روی صورت و گردنم، شال قرمزم را سفتتر میکنم و پیش از آنکه بهسمتش بدوم، پایین را نگاه میکنم که ببینم کیف پولش سرجایش لای در باشد.
♡♡doonya♡♡
حتی وقت نکردم اکسیژن سیارم را بردارم. فقط دو طبقه مانده، دوتای دیگر. خودم را مجبور میکنم که به حرکت ادامه دهم. پاهایم با فرمانم بهحرکت درمیآیند: راست، چپ، راست، چپ، راست، چپ.
بالاخره درِ پشتبام را میبینم، لای آن باز است زیر آژیر قرمز براقی که هر لحظه ممکن است فعال شود.
صبر میکنم، از آژیر به در و دوباره به آژیر نگاه میکنم؛ ولی چرا وقتی ویل آنرا باز کرده فعال نشده؟ خراب است؟
یکدفعه میبینمش: یک اسکناس یکدلاریِ تاشده که شاستی آژیر را نگه داشته و نگذاشته فعال شود و همهٔ بیمارستان را خبردار کند که پسری احمق با فیبروز کیستیک و تمایلات خودتخریبانه روی پشتبام پرسه میزند.
♡♡doonya♡♡
درِ راهپله را بهشدت باز میکنم و درحالیکه پلههای بهسمت پشتبام را بالا میروم، دکمههای ژاکتم را میبندم. قلبم آنقدر شدید میزند که صدایش را در گوشهایم میشنوم و بهسختی صدای قدمهایم را درحال دویدن روی پلهها میشنوم. لابد دیوانه شده.
دائماً تصویر او درحالیکه روی لبهٔ پشتبام ایستاده و نزدیک است با افتادنش از بالای هفت طبقه مرگ خود را ببیند، با ترسی که تمام صورتش را پوشانده، در ذهنم میچرخد. هیچ شباهتی به پوزخند مطمئنی که قبلاً زده بود ندارد.
خسخسکنان طبقهٔ پنجم را رد میکنم. فقط یک لحظه میایستم تا دوباره نفسم سر جایش بیاید، کف دستان عرقکردهام نردههای فلزی سرد را میگیرد. به بالای راهپلهها و طبقهٔ آخر نگاه میکنم، سرَم گیج میرود، گلویم از درد میسوزد.
♡♡doonya♡♡
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان