بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پنج قدم فاصله | صفحه ۳۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پنج قدم فاصله

بریده‌هایی از کتاب پنج قدم فاصله

۴٫۴
(۱۶۳۲)
«توی فیلم‌ها همیشه می‌گن اگه عاشق کسی باشی، رهاش می‌کنی بره.» سرش را تکان می‌دهد. آب دهانش را قورت می‌دهد. سعی می‌کند حرف بزند. «همیشه فکر می‌کردم این حرف خیلی چرته؛ ولی وقتی دیدم که داشتی عملاً می‌مردی...» صدایش کم‌رنگ می‌شود و انگشتانم روی شیشهٔ سرد جمع می‌شوند. می‌خواهم شیشه را بشکنم؛ اما به‌زحمت می‌توانم حتی به آن ضربه بزنم. «اون موقع هیچی برام مهم نبود. هیچی. فقط زندگی تو مهم بود.
♡doonya♡
خرامان‌خرامان به‌راه می‌افتم و با اعتمادبه‌نفس باسنِ نداشته‌ام را این‌وَر و آن‌وَر می‌دهم.
Negar
یک مرتبه می‌گوید: «عوضی.» «خر.» به هم می‌خندیم و رسماً آشتی می‌کنیم
Negar
«شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از این‌که بفهمیم تموم می‌شه.»
کاربر ۲۳۲۱۹۷۱
جای بوسه‌اش را روی پنجره لمس می‌کنم، آخرین بوسهٔ خداحافظی‌اش.
h
گونه‌هایم از این‌همه مثبت‌گراییِ تصنعی به‌درد می‌آید؛
SimorQ
من از زندگی‌کردن بدون این‌که واقعاً زندگی کنم خسته شده‌ام. از این‌که آرزوی چیزی را داشته باشم خسته شده‌ام.
hajar
«همهٔ عمرم داشتم می‌مردم. هر تولدم رو طوری جشن می‌گرفتیم که انگار آخرین تولدمه.» سرش را تکان می‌دهد و چشمان میشی‌اش به‌خاطر اشک می‌درخشند. «اما یه‌دفعه اَبی مرد. من باید می‌مردم ویل. همه برای من آماده بودن.» نفس عمیقی می‌کشد، انگار که سنگینی بار همهٔ دنیا روی دوش اوست. «اگه من هم بمیرم، پدر و مادرم هم می‌میرن.» انگار یک تُن آجر روی سرَم ریخته باشند؛ تمام این مدت اشتباه می‌کردم. «این رژیم. همه‌ش فکر می‌کردم از مرگ می‌ترسی؛ ولی قضیه این نیست.» درحالی‌که حرف می‌زنم صورتش را تماشا می‌کنم: «تو یه دختر درحال مرگی با عذاب‌وجدان زنده‌موندن. این مخ آدم رو می‌ترکونه. چطور باهاش زندگی...» از جا می‌پرد و می‌ایستد و از بالا به من نگاه می‌کند: «زنده‌موندن تنها انتخابیه که دارم ویل.»
hajar
این دردها به من یادآوری می‌کنند که آن‌ها با من بودند تا من زنده‌ام.
zohre nazari
همیشه برای من زیبا بود؛ ولی الان آزاد است، زنده است.
zohre nazari
اگر امسال به من درسی داده، این است که غم می‌تواند یک نفر را نابود کند. والدینم را نابود کرد. والدین پو را نابود می‌کند، مایکل را، و مرا.
farzane
«ما به این تماس با کسی که عاشقش هستیم نیاز داریم، درست همان‌طور که به هوا برای نفس‌کشیدن نیاز داریم. هیچ‌وقت اهمیت لمس‌کردن را نفهمیدم، لمس‌کردن او... تا زمانی که دیگر نتوانستم داشته باشمش.»
farzane
«یعنی وقتی تو رحم مادریم، داریم اون زندگی رو می‌کنیم، درسته؟ هیچ ایده‌ای نداریم که زندگی بعدی فقط یه اینچ اون‌وَرتره.» شانه‌ای بالا می‌اندازد و به من نگاه می‌کند. «شاید مرگ هم همین‌طوره. شاید فقط زندگی بعدیه. یه اینچ اون‌وَرتر.»
farzane
من از زندگی‌کردن بدون این‌که واقعاً زندگی کنم خسته شده‌ام. از این‌که آرزوی چیزی را داشته باشم خسته شده‌ام. چیزهای زیادی نیست که ما بتوانیم داشته باشیم؛ ولی می‌توانیم این‌را داشته باشیم. این را می‌دانم.
Rahaaaaa
«توی فیلم‌ها همیشه می‌گن اگه عاشق کسی باشی، رهاش می‌کنی بره.» سرش را تکان می‌دهد. آب دهانش را قورت می‌دهد. سعی می‌کند حرف بزند. «همیشه فکر می‌کردم این حرف خیلی چرته؛ ولی وقتی دیدم که داشتی عملاً می‌مردی...» صدایش کم‌رنگ می‌شود و انگشتانم روی شیشهٔ سرد جمع می‌شوند. می‌خواهم شیشه را بشکنم؛ اما به‌زحمت می‌توانم حتی به آن ضربه بزنم. «اون موقع هیچی برام مهم نبود. هیچی. فقط زندگی تو مهم بود.»
♡doonya♡
اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. آن قرار همیشگی ما بود. چشمانم را آهسته‌آهسته باز می‌کنم. بخشی از وجودم آرزو می‌کند که هنوز آن‌سوی شیشه باشد؛ اما تنها چیزی که می‌بینم چراغانی‌های چشمک‌زن داخل حیاط است و ماشینی که دورتر در تاریکی شب گم می‌شود. انگشتانم را درحالی‌که می‌لرزند به‌سمت شیشه می‌برم و جای بوسه‌اش را روی پنجره لمس می‌کنم، آخرین بوسهٔ خداحافظی‌اش
♡doonya♡
دارد می‌رود. ویل دارد می‌رود. وقتی چشمانم را باز کنم، رفته است.
♡doonya♡
کامیلا می‌پرسد: «چیه؟ دوباره صورتم بد افتاده؟» آه بلندی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «نمی‌دونم چرا هی اون‌جوری می‌خندم...» میا دستش را بالا می‌آورد تا حرفش را قطع کند. پلک‌هایش با سرعت می‌زنند و به‌سمت گروهی خیره شده که منتظرند سوار هواپیمای‌شان شوند. روی چیزی پشت‌سر من متمرکز شده. کامیلا نفس عمیقی می‌کشد. برمی‌گردم و نگاهش را دنبال می‌کنم. موهای پشت گردنم سیخ می‌شوند و چشمانم به صف طولانی آدم‌ها می‌افتد. قلبم تندتر می‌تپد وقتی جیسون را می‌بینم، و آن‌وقت است که می‌فهمم. قبل از این‌که ببینمش می‌دانم او هم آن‌جاست. ویل.
♡doonya♡
«تولدت مبارک ویل!» و با چوب بیلیارد به‌آرامی به پهلویم می‌زند. کامیلا (یا شاید هم میا) می‌گوید: «واقعیه!» من می‌خندم و هم‌زمان هوپ با عجله به‌سمت من می‌آید و محکم بغلم می‌کند. «خیلی حس بدی داشتیم وقتی دَکِت کردیم!» جیسون هم مرا بغل می‌کند و به پشتم می‌زند. «ولی دوست‌دخترت ما رو از تو فیس‌بوک پیدا کرد و متقاعدمون کرد که سورپرایزت کنیم.» میا و کامیلا هم‌زمان با این کلمهٔ جیسون کف دست‌شان را به‌نشانهٔ پیروزی به همدیگر می‌زنند که باعث می‌شود استلا قبل از این‌که دوباره نگاهش به‌سمت من برگردد، آن‌ها را چپ‌چپ نگاه کند. نگاه‌مان به‌هم گره می‌خورد. «دوست‌دختر» خیلی تعبیر خوبی بود.
♡doonya♡
می‌پیچم و استلا را می‌بینم که به در کافه‌تریا تکیه داده، و وقتی مرا می‌بیند نگاه سراسر شوقی صورتش را می‌پوشاند. آرایش کرده و با یک هدبند موهای بلندش را از صورتش کنار زده. خیلی زیبا شده است. «فکر کردم هیچ‌وقت پیدام نمی‌کنی.» چوب بیلیارد را بالا می‌گیرم و او سر دیگرش را می‌گیرد. در را هل می‌دهد تا باز شود و مرا به داخل کافه‌تریای تاریک می‌کشاند. «می‌دانم دیر است؛ ولی باید صبر می‌کردیم تا کافه‌تریا تعطیل شود.» اخم می‌کنم و دور و برم را نگاه می‌کنم: «صبر می‌کردیم؟»
♡doonya♡

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان