بریدههایی از کتاب پنج قدم فاصله
۴٫۴
(۱۶۳۲)
عصبانیتی که از دست او داشتم تبدیل به عصبانیت از دست خودم میشود.
آنقدر از نوع نگاهش به خودم متنفر بودم که نفهمیدم خودم هم دقیقاً همان کار او را میکنم.
اصلاً میدانم الان کجا میرود؟ اصلاً میدانم چه کارهایی را دوست دارد انجام دهد؟ آنقدر غرق این بودم که خودم دوست دارم چطور زندگی کنم که اصلاً یادم رفته بود او هم حق زندگی دارد.
sarar-'
اگر قرار است بمیرم، میخواهم قبلش واقعاً زندگی کنم.
بعدش میمیرم.
پریماه🌙
«نمیخوام ترکت کنم؛ ولی اونقدر دوستت دارم که نمیتونم باهات بمونم.»
✿↝...برکت...↜✿
«شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از اینکه بفهمیم تموم میشه.»
sajede & mohamadjavad :)
«استلا تو من رو میترسونی.»
دوباره نگاهش میکنم. اخم میکنم. «چی؟ چرا؟»
به چشمانم نگاه میکند. صدایش جدی است: «تو من رو مجبور میکنی زندگیای رو آرزو کنم که هیچوقت نمیتونم داشته باشم.»
mehrsa
نمیدانستم میشود چیزی را آنقدر بخواهی که آنرا بین دستها و پاها و تکتک نفسهایت حس کنی.
Josee
«یعنی وقتی تو رحم مادریم، داریم اون زندگی رو میکنیم، درسته؟ هیچ ایدهای نداریم که زندگی بعدی فقط یه اینچ اونوَرتره.»
شانهای بالا میاندازد و به من نگاه میکند. «شاید مرگ هم همینطوره. شاید فقط زندگی بعدیه. یه اینچ اونوَرتر.»
mobina
من همهجا رفتم؛ ولی عملاً هیچجا رو ندیدم.»
aseman
تنها چیزی که بدتر از این است که نتوانم با او یا در کنار او باشم، این است که در دنیایی زندگی کنم که او در آن وجود نداشته باشد،
کتاب ناب
اینکه بخوای کسی زنده بمونه، لزوماً بهمعنیِ این نیست که اون رو بخوای.»
به رنگ لیمو :)
فاصلهمان بیشتر از ده قدم نیست؛ ولی انگار دورترین جای ممکن است.
Ahmadi
شنیده میشود که فریاد میزند: «تولدت مبارک استلا!»
Melika_SA
من در این سالها روی پشتبام دهها بیمارستان بودهام. به دنیای پایین نگاه کردهام و در تکتک آنها همین حس را داشتهام. آرزوی راهرفتن در میان خیابانها یا شناکردن در دریا یا زندگی که هیچوقت فرصتش را پیدا نکردم.
آرزوی چیزی که هیچوقت نمیتوانستم داشته باشم.
اما حالا چیزی که میخواهم آن بیرون نیست. همینجاست، آنقدر نزدیک که میتوانم لمسش کنم؛ ولی نمیتوانم. نمیدانستم میشود چیزی را آنقدر بخواهی که آنرا بین دستها و پاها و تکتک نفسهایت حس کنی.
love.is.books
یک نفر میتواند کاری کند که همهٔ چیزهای قدیمی نو بهنظر برسند.
f.a.e.z._
خستهام، خستهام از اینکه با خودم بجنگم.
یک مشکل لاینحل، sky
«ویل.» صدای مادرم با لحنی خشک و جدی رؤیای آن گرد سفید را در ذهنم بههم میزند: «گوش میدی؟»
شوخی میکند؟
سَرم را برمیگردانم تا به او و دکتر حمید نگاه کنم. بااینکه حتی یک کلمه از حرفهایشان را نشنیدهام،
💜ghazal💜
اگر قرار است بمیرم، میخواهم قبلش واقعاً زندگی کنم.
بعدش میمیرم.
j
«ولی همهمون تنها میمیریم، مگه نه؟ آدمهایی که عاشقشونیم، نمیتونن باهامون بیان.»
مریم
با انگشتم زمینهٔ نقاشی خواهرم را دنبال میکنم، ریههایی که از دریایی گُل ساخته شدهاند. گلبرگهای صورتیِ کمرنگ، سفیدِ خالص و حتی آبیِ خوشرنگی که از هر لبهٔ دوقلوهای بیضیشکل در پسزمینه بیرون زدهاند و هرکدام بهنوعی منحصربهفردند، طراوتی دارند که انگار تا ابد شکوفا خواهند ماند. برخی از گلها هنوز شکوفا نشدهاند و میتوانم وعدهٔ زندگی را که بیصبرانه منتظر سربرآوردن از لابهلای آن غنچههای کوچک است، زیر فشار انگشتانم احساس کنم. آنها را بسیار دوست دارم.
نرگس :)
عاشقش هستم و او دارد برای همیشه از زندگیام میرود تا من بتوانم زندگی کنم.
«خواهش میکنم چشمات رو ببند.» ملتمسانه میخواهد و دندانهایش را روی هم میفشارد. «بذار برم.»
یک لحظه صبر میکنم تا قیافهاش را حفظ کنم، هر یک اینچ آن را، و بالاخره علیرغم میل باطنیام چشمانم را روی هم فشار میدهم و گریه امانم نمیدهد و کار را برای دستگاه اکسیژن سخت میکند.
دارد میرود.
ویل دارد میرود.
♡♡doonya♡♡
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان