بریدههایی از کتاب دریای نزدیک
۳٫۷
(۱۳)
در شبهای خاص، از ملایمتی طولانی مدت در زمین و دریا، معرفتی به دست میآید؛ وقتی که در حال جان باختنیم بهراستی میتوانند در مُردن یاریمان کند. دریای پهناور، همیشه بکر است و همچون زمینی شخمخورده. من به شب ایمان دارم! ما را میشوید و در حفرههای خالی و بیبَرش مینوشاند، ما را آزاد میکند و صالح نگه میدارد. هر موج دِین را ادا میکند، مثل همیشه. موج چه میگوید؟ اگر مقدر شده تا جان ببازم، در دل کوهستانهای سرد، در نظر جهان ناپیدا، طرد شده توسط مردمانم، عاقبت خسته و تهی از نیرو، شاید دریا در آخرین لحظه به درون سلولم نفوذ و طغیان کند، پیشآی تا مرا غرق در خود کنی و یاریام دهی تا بیهیچ اکراهی جان ببازم.
Tamim Nazari
احساس میکردم داشتم در سلول فلزیام و رویایی از خونریزی و میگساری میمُردم. بدون اینکه هیچ فضایی برای بیگناهی و یا آزادی وجود داشته باشد! وقتی که یک انسان حتی اجازه نفس کشیدن نداشته باشد، زندان یعنی مرگ یا جنون؛ آنجا جز کشتن و تصرف کردن چه میتوان کرد؟ امروز کاملا برعکس، تمام هوایی که برای نفس کشیدن نیاز دارم در اختیارم هست. همه بادبانهایمان به هوای آبگون سیلی میزنند. میخواهم زار زار اشک بریزم. زاویهیاب و قطبنماهایمان را به دریا بیندازم.
Tamim Nazari
واقعاً چرا باید ادامه بدهیم؟ اصلاً چرا باید بازگردیم؟ جام نوشیدنیهایمان از دستمان میگریزند و جنونی خاموش و شکستناپذیر ما را به خوابیدن میجنباند. روزی مثل امروز فرامیرسد که همهچیز را پیش میکشند؛ آن زمان باید به خودمان اجازه غرق شدن دهیم، مثل آنان که تا به مرز خستگی نرسند، شنا میکنند. چه کاری باید کرد؟ همیشه این سوال را برای خودم مثل یک راز نگه داشتم. آه ای بستر شوم! ای مسند شاهانه! ای تاج آرمیده در کف دریاها!
Tamim Nazari
در دل اقیانوس اطلس، زیر بادهای وحشیای که بیپایان از قطبی به قطب دیگر میوزند، سر خم میکنیم. هر اشکی که فرو ریخته شده، گم میشود و به فضای بیکران پرواز میکند. اما این اشک، روزهای مدیدی به دنبال بادها کشیده میشود، عاقبت به جایی در یکی از گودیهای مسطح زمین مینشیند و بیوقفه به انعکاس دیوارهای یخی در میآید، تا زمانی که کسی، جایی در کاپشن برفیاش، آن را بشنود و با شادی به لبخندی راضی شود.
Tamim Nazari
دو کشتی به آرامی و جدا از هم در آبهای نحس کشیده میشوند؛ همهٔ اینها قلب را مملو از غم میکند. کدام آدمی جزیرههایی را که برای مدت طولانی سرگردان بودهاند دنبال میکند؟ آنهم آدمی که دریا را گرامی میدارد و تنهایی همیشه او را از دوست داشتن دیوانگانِ کلهشقی که به تختههایی چسبیدهاند و آوارهٔ اقیانوس بیکرانند، جدا میکند؟
Tamim Nazari
سپیدهدم است. با کشتی، عمود بر مدار رأسالسرطان سفر میکنیم؛ آبها ناله میکنند و دچار تشنج هستند. روزها بر اثر بالا رفتن دریا میشکنند و پر از نگینهای فولادی میشوند. آسمان از گرما و غباری بیجان اما خیرهکننده، سفید میشود. انگار خورشید، مایع موجود در تراکم ابرها را در طاق آسمان بسط میدهد؛ آسمانی خسته بر دریایی متلاشی شده. درحالیکه روز سپری میشود، گرما در هوای سفید بسط مییابد. در تمام طول روز دماغهٔ کشتی خودش را به ابری از ماهیان در حال پریدن میزند، درحالیکه آنها را از لانههایشان در امواج دریا میراند، ماهیانی همچون پرندگان کوچک نقرهای رنگ.
Tamim Nazari
ماه در حال صعود است. ابتدا به تدریج سطح آب را درخشان میکند، سپس بالاتر میرود و بر فراز آبهای نقشپذیر نگارندگی میکند و عاقبت در نهایت اوج، سراسر دالان دریا را نورافشانی میکند و دریاچهای سیمگون میسازد که بیپایان، با حرکت کشتی از میان اقیانوس تاریک به سمت ما جاری میشود. شب وفادارانه اینجاست، شبی خنک که من از میان همهمهٔ نورها، نوشیدنیها و غوغای خواهشها فراخواندهام.
Tamim Nazari
شب در دریا سقوط نمیکند، بلکه از اعماق آبها که خورشیدِ رفتهرفته تاریک با خاکستر انبوهش را بهتدریج غوطهور ساخته، به سوی آسمان همیشه کمنور طلوع میکند. برای لحظهای کوتاه، سیارهٔ زهره بر فراز امواج تاریک، به یگانگی میدرخشد. در یک چشم به هم زدن ستارگان در شبِ آبگون ازدحام میکنند.
Tamim Nazari
همچنان با افق یگانهایم. امواج، صبورانه از شرقِ ناپیدا میآیند و یکی پس از دیگری به ما میرسند و بعد در نهایت بردباری، دوباره عازم غربِ ناپیدا میشوند، یکی پس از دیگری. یک سفر دریایی بلند، بدون آغاز و بدون پایان ... نهرها و دریاچهها میگذرند، دریاها میآیند و رد میشوند. اینگونه باید عاشق باشیم، با وفا و زودگذر. به دریا میپیوندم.
Tamim Nazari
چنانچه بختم را از دست داده باشم و هیچ چیز به دست نیاورم، باز هم کنار تمام منزلگاههایم چادر میزنم، باز هم با تمام داراییهایی که انتخاب میکنم، میتوانم متبرک شوم. هر لحظه که بادبان را هوا میکنم، ناامیدی را از یاد میبرم. اینجا، جایی برای ناامیدان نیست، اما میدانم که دریا از پس و پیش همیشه به سراغم میآید و مرا به جنون میرساند. آنانی که عاشق هم بودند و از هم جدا شدهاند، میتوانند در اندوه زندگی کنند، اما این به معنی ناامیدی نیست: آنها از وجود عشق آگاهند. من از این ناآگاهی رنج میبرم، با چشمانی خشک در تبعید. همچنان در انتظارم، عاقبت روزی فرا میرسد ...
Tamim Nazari
زمان زیادیست که انتظار میکشم. گاهی، میلغزم و کنترلم را از دست میدهم؛ موفقیت مرا از سر باز میکند. چه اهمیتی دارد، برای من که در آن هنگام تنها هستم. این چنین است که شب از خواب بیدار میشوم، هنوز نیمههوشیارم، خیال میکنم صدایی از امواج و تنفس آبها را شنیدهام. در هوشیاری کامل است که باد را در درختان و زمزمهٔ غمناکِ شهرِ بیسکنه تشخیص میدهم. تمام هنرم کفاف پنهان کردن اندوهم را نمیدهد، حتی نمیتوانم آن را به رسم عام پنهان کنم.
Tamim Nazari
در میان مسیرهای آراسته به تزئینات فلزی آرامآرام قدم میزنم. در امتداد راههای باریک و کشیدهای گردش میکنم که در آنها درختان سیمانی نشانده شده است تا ما را به حفرههای سرد زمین هدایت کند. آنجا، زیر نوار به ندرت قرمز شدهٔ آسمان، مزدبگیران جسوری را تماشا میکنم که دوستم را دو متر زیر خاک میکنند. اگر من پس از گرفتن گُلی از یک دست خاکی، آن را به درون گور پرتاب کنم، هیچوقت تیرم خطا نمیرود. پارساییِ من واقعیست. احساساتم همانطور است که باید باشد. سرم به اندازه خم است. برای انتخاب درستترین کلمات ستایش میشوم؛ اما هیچ شایستگیای در آن نمیبینم؛ چرا که انتظار میکشم.
Tamim Nazari
در مراسم خاکسپاری است که خود را برتر مییابم. به راستی، که خود را برتر مییابم
Tamim Nazari
چه کنم که تمام آنچه میتوانم به خاطر بیاورم تنها یک تصویر است؟ عاقبت آنها وادارم میکنند بگویم من کیستم؟
«هنوز هیچ، هنوز هیچ ...»
Tamim Nazari
مردم مرا میبینند که در خیابانهای خوب و بالای شهر قدم میزنم، من مثل هرکس دیگری چشماندازها را تحسین میکنم، با دیگران دست میدهم، اما این من نیستم که سخن میگوید. مردم از من تمجید میکنند، اما به محض اینکه اندکی فلسفهبافی کنم، ناسزایم میگویند و من به ندرت تحیّر نشان میدهم؛ سپس فراموش میکنم و به کسی که ناسزایم گفته لبخند میزنم یا در معاشرت با کسی که دوستش دارم بیش از حد مادبانه رفتار میکنم.
Tamim Nazari
من در کنار دریا و فقری که برایم مجلل بود بزرگ شدم؛ سپس دریا را گم کردم و فقری طاقتفرسا را یافتم که در آن تمام زیب و زیورها برایم خاکستری شدند و رنگ باختند. از آن پس، انتظار میکشم؛ انتظار کشتیهای عازمِ خانه، سرای آبها، روشنیِ روز. با شکیبایی انتظار میکشم، با تمام نزاکتی که در چنته دارم
Tamim Nazari
انسان بودن همیشه آسان نیست و دشوارتر از آن، انسان راست بودن است. راست بودن یعنی بازیافتن سرای آرامش که در آن خویشاوندی جهان و انسان احساس شود، جایی که در آن نبض انسان وابسته به تابش سوزان آفتاب ساعت دو ظهر باشد.
همه به خوبی میدانیم همیشه یک نفر لحظهای ارزش میهنش را مییابد که آن را از دست میدهد؛ اما برای کسانی که بسیار به خود سخت میگیرند، میهن همان جاییست که انکارش میکنند. نمیخواهم بیرحم باشم و به نظر برسد دارم زیادهروی میکنم، اما با این همه، آنچه در این زندگی وجودم را انکار میکند، اولین چیزیست که مرا میکُشد.
کاربر ۱۵۰۶۰۸۳
اگر در زندگی گناهی هست، نه همان امید نداشتن به زندگی، بلکه امید به زندگی دیگر و فرار از عظمت گریزناپذیر همین زندگی است.
صاد
هر چیزی که شور زندگی را برانگیزد همزمان به بیهودگی آن نیز میافزاید.
صاد
انسان بودن همیشه آسان نیست و دشوارتر از آن، انسان راست بودن است. راست بودن یعنی بازیافتن سرای آرامش که در آن خویشاوندی جهان و انسان احساس شود، جایی که در آن نبض انسان وابسته به تابش سوزان آفتاب ساعت دو ظهر باشد.
صاد
حجم
۵۲۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۷ صفحه
حجم
۵۲۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۷ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان