آدمها حالم را بههم میزنند.
Mohammad
ترسش از مرگ زایل شده بود، زیرا دیگر مرگ را باور نداشت.
Mohammad
آخرین انتظارش از ارادهٔ خود این بود که از هرچه به گذشته و آینده مربوط میشد، رهایی بیابد.
نازنین بنایی
میخواست خوشبخت باشد، یا دستکم سرمست. ناگهان، بهگونهای کاملا نامنتظر، حسی نو در درونش سربرداشت؛ حسی که معجزهآسا برایش رهایی به ارمغان میآورد: اینکه در این لحظه برای خودکشی به تصمیمی خاص نیاز نداشت. بله، همان لحظه، و هر زمان که بخواهد؛ و اینکه لحظاتی از این دست آسان به دست میآمد. موسیقی و کمی مستی، و همنشینی با دختری به این زیبایی.
نازنین بنایی
«عزیزم، مگرنه؟»
ماری خود را بیشتر به او فشرد.
«چه میخواهی بدانی؟»
«همهچیز علیالسویه است، مگرنه؟»
ماری گفت: «بله، همهچیز، جز اینکه من تا ابد دوستت دارم.»
نازنین بنایی
«میدانی، من جزو آدمهایی نیستم که برایشان معجزه اتفاق میافتد.»
rain_88