بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شنل پاره | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شنل پاره

بریده‌هایی از کتاب شنل پاره

نویسنده:نینا بربروا
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۴۲ رأی
۳٫۴
(۱۴۲)
زندگی‌ای سخت، سرد و تیره، فراتر از توانم.
محمد جواد اخباری
دیدم که بعضی چیزها پژمرده شدند، زنگ زدند، رنگ خود را از دست دادند، دیدم که سردرِ آبی مغازهٔ لوله‌کشی از جلا افتاد. بعضی دیگر برعکس، نوسازی، شسته و دوباره رنگ شدند. ولی در خانهٔ ما که هر روز بانگ گوشخراش یکی از والس‌های اشتراوس از رادیو بلند بود و گربه‌ای خستگی‌ناپذیر با سایه‌اش بازی می‌کرد، در اتاق تنگمان که من هر شب رخت‌خوابم را کج در گوشه‌ای پهن می‌کردم، رخت‌خوابی که انگار آماده بود مرده‌ای را پذیرا شود، هیچ‌چیز تغییر نکرد.
tarane
یادداشت بسیار کوتاه بود. هرچه بیش‌تر در انتظار بمانیم، نامه کوتاه‌تر خواهد بود.
امیرعلی
چرا همیشه از مادرمان انتظار داریم دیندار باشد و بتواند برایمان دعا کند؟ چرا انتظار داریم در دنیای دیگر هم به دعاکردن ادامه بدهد، حتی اگر شده یک‌کمی...
امیرعلی
اشیای دوروبرمان همچنان شکننده‌تر می‌شوند. هریک از آن‌ها یگانه است و شیء دیگری جایش را نخواهد گرفت. آدم‌ها هردم فرّارتر می‌شوند. وقتی در حال رفتن می‌بینمشان، تصور می‌کنم به‌زودی باز خواهند گشت. همه‌چیز ناپدید می‌شود: نان، کاغذ، صابون، نفت و طلا. خود دنیا به سمت نابودی‌اش پیش می‌رود و در این نابودی عمومی، نوری متبرک که دیگر نه از ستاره‌ای که مدت‌هاست خاموش شده بلکه از مهی براق و لرزان برمی‌خیزد، دوباره، بی‌رمق، برای من سوسو می‌زند.
bfs
من هم مثل آن‌ها دوست داشتم با کارت‌های ورق شکل درست کنم. احساس مبهم ناتوانی در تغییر کوچک‌ترین چیز در زندگی‌ام، بیش‌تر مرا به خنده می‌انداخت. ولی بهتر بود با دیگران بخندم تا تنها، در اتاقی که در تمام طول زمستان گرم نمی‌شد، زیر پتوی نازک راه‌راهی سر را در بالشی سفت فروببرم و بگریم. چنین بود، و چنین است هنوز، زندگی من.
bfs
یاد مادرتان بیفتید. حتماً ازش خاطره دارید. تصور کنید به شما بگویند که کافر و لامذهب بوده، مثل این نیست که آدم بفهمد پدرش سفلیس داشته؟ می‌خندید؟ (نمی‌خندیدم.) چرا همیشه از مادرمان انتظار داریم دیندار باشد و بتواند برایمان دعا کند؟ چرا انتظار داریم در دنیای دیگر هم به دعاکردن ادامه بدهد، حتی اگر شده یک‌کمی
bfs
گفت‌وگوها نیز، چه سطح بالا و چه پیش‌پاافتاده، کودکی‌ام را در پتربورگ به خاطرم می‌آورد: در نوع اول، می‌گفتند نُه دهم جمعیت همیشه در فقر زندگی کرده و اینک نوبت ماست، ما پاریسی‌ها! در نوع دوم، می‌پرسیدند کجا می‌توان کره پیدا کرد و فروش سیب‌زمینی کی شروع خواهد شد. از یک امروز به فردا، شاهد شکسته‌شدن پیوندهایی شدیم که به نظر ابدی می‌آمد، کلمهٔ «دستگیری» حرفی رایج شده بود؛ در آن زندگی ناپایدار، در آن گرسنگی و سرما، هرگونه نورِ خاطره و امید در من می‌مرد.
bfs
میهمانان هنوز از در بیرون نرفته بودند که ما لباس‌هایمان را درمی‌آوردیم تا خودمان را در دست‌شویی رنگ ورورفته و کدر به‌سرعت بشوییم و سپس به‌سوی اتاق‌هایمان بدویم که در آن‌جا، زیر پتو، در رخت‌خوابی یخ‌زده، بطری گرمی قِل می‌خورد
bfs
ماها بلد بودیم چه‌طور زندگی کنیم، به فردا فکر نمی‌کردیم، هرچه درمی‌آوردیم به باد می‌دادیم. معنی صندوق پس‌انداز را نمی‌دانستیم! امروز جوان‌ها به فکر روزهای سختی هستند... من به سن تو، تو سرم فقط دیوانگی داشتم! حالا تو دست‌کم پدرت را با آبرو دفن می‌کنی. پس‌انداز می‌کرده! می‌شنوی، اُژن، دوست من، ساشامان پول پس‌انداز می‌کرده! با ناله و زاری به اتاقش رفت که متوفی در آن بود. فین‌کنان باز هم مدتی با او حرف زد، بعد مشغول کارهایش شد.
bfs
همه شبیه هم بودند: مردان هراسناک، زنان وحشت‌زده. هیجانْ پیرها را جوان و دوباره به میانهٔ میدان زندگی پرتاب کرده بود. جوان‌ها، ناامید، با چهره‌هایی لاغر و تیره، به نظر می‌آمد پیر و شکسته شده‌اند. شبِ داغ، بی‌نفس، روی شهر متوقف شده بود. در غروب رخوتناک کوچه‌مان کسی زیر سردرِ ساختمانی بلند و خاکستری هق‌هق می‌کرد.
bfs
در سیزده سالگی به پاریس آمده بودم، به‌زودی سی ساله می‌شدم و با وجود این، حس می‌کردم همچنان همان آدم هستم، هیچ‌چیز نیاموخته‌ام، هیچ‌چیز کشف نکرده‌ام، هیچ چیز به دست نیاورده‌ام که قبلا در آن‌جا نداشتم: شناخت زندگی، ناامیدی تنهایی، احساسات رفیع و رمزآلود.
bfs
به‌راستی، می‌توان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن را حقیقتاً غیرممکن می‌سازند؟
rain_88
ما بلایای بسیار از سر گذرانده بودیم. از هیچ‌چیز نمی‌هراسیدیم و مصیبت‌های دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بی‌بازگشت
rain_88
من هیچ بدیلی برای این زندگی که شبیه زندگی همه بود، در این شهر یگانه در جهان ــ به شهر دیگری نرفته بودم ــ در تصور نداشتم. هیچ بدیلی در ذهنم نبود، نه برای گرسنگی بی‌پایانی که ما را اندک اندک تحلیل می‌برد، نه برای سرما و سوراخ‌های لباس و کفش، نه برای دودهٔ سیاه بخاری و تاریکی کوچه‌ها، نه برای ترس: ترس از تنها و بی‌پناه مردن، از جدایی، از بیمارستان، از میله‌های زندان، از آوارگی. همچنان‌که نمی‌توانستم پرتقال یا ساحل دریا را، به دلیل آن که هرگز چنین چیزهایی ندیده بودم، در ذهن تصور کنم؛ و قادر نبودم وجودِ هدیهٔ بی‌منظور، گردش بی‌هدف، پول دم دست، گرما و استراحت را در جهان باور کنم.
rain_88
رؤیاهایم در غروب خالی و پایان‌ناپذیر زندگی‌ام بر باد می‌رفتند. رؤیاهای کودکی‌ام برای پرکردن دو دهه کافی بود.
Paria
به‌راستی، می‌توان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن را حقیقتاً غیرممکن می‌سازند؟
ساکورا
هوا آن‌قدر تاریک بود که صورتم دیده نمی‌شد.
Leo n
هرچه بیش‌تر در انتظار بمانیم، نامه کوتاه‌تر خواهد بود
Leo n
ای خدا، نسل جدید ماشین است، انسان نیست! نه شوری، نه دیوانگی‌ای، فقط منطق، فقط حساب... ماها بلد بودیم چه‌طور زندگی کنیم، به فردا فکر نمی‌کردیم، هرچه درمی‌آوردیم به باد می‌دادیم.
ziiinat

حجم

۵۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۵۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان