قهقهه میزدم. در حال خندیدن صدای خندهام را میشنیدم که به گریه تبدیل میشد.
Nazanin :)
چرا همیشه از مادرمان انتظار داریم دیندار باشد و بتواند برایمان دعا کند؟ چرا
انتظار داریم در دنیای دیگر هم به دعاکردن ادامه بدهد، حتی اگر شده یککمی...
اندیشه
زندگی باید شروع میشد، نه این یک، نکبتبار و ملالآور و مملو از محرومیت، بلکه زندگی دیگری، که ما را در انتظار خود نگاه میداشت.
cedar
دیوانهای شاد که بیشتر اوقات از شدت خنده میگریست.
:)
در سیزده سالگی به پاریس آمده بودم، بهزودی سی ساله میشدم و با وجود این، حس میکردم همچنان همان آدم هستم، هیچچیز نیاموختهام، هیچچیز کشف نکردهام، هیچ چیز به دست نیاوردهام که قبلا در آنجا نداشتم: شناخت زندگی، ناامیدی تنهایی، احساسات رفیع و رمزآلود.
sama65
. دیگر آن چشم نافذ گذشته، آن شم، آن حساسیت تندوتیز دوران کودکی را ندارم. ولی میدانم که در این زندگی سیاه، در عین آن که ضعیف و پیر و کودن میشوم، با نیرو و تب وتاب خاصی در کمین آنم.
cedar
چیزی داشتیم شبیه خانواده، جدالی برای زندگی
setareh
آدمها هردم فرّارتر میشوند. وقتی در حال رفتن میبینمشان، تصور میکنم بهزودی باز خواهند گشت.
The Stranger
ــ دوستت دارد؟
آهی کشید، درواقع نفسنفس میزد.
ناگهان از من فاصله گرفت و پاسخ داد: آره ساشا، دوستم دارد، من هم دوستش دارم و تصمیم گرفتهایم با هم زندگی کنیم.
Nazanin :)
من هیچکس را ندارم که همهٔ حرفهایم را بهش بگویم.
A PERSON