«آدمهای بينا از سعادت خود بیخبرند.»
mahsa
من عشق را گناه میشمردم و باور داشتم كه گناه روح را میآزارد، پس وقتی میديدم كه روحم اسير هيچ درد و آزاری نيست، ذرهای گمان نمیبردم كه عشقی در ميان باشد.
anna
آه كه زندگی چه زيبا و مشكلات چقدر اندك میشدند اگر ما با همان رنجهای واقعی خود كنار میآمديم، بیآنكه عقلمان را به دست ديوهای وهم و خيال بسپاريم.
mahsa
گاه فكر میكنم به عشق او نيازمندم تا بتوانم تو را دوست بدارم.
anna
وقتی انسانهايی مثل او حس میكنند كسی بر آنها امارت و سلطه ندارد، خود را گمراه میيابند. اين افراد به ميل خود از آزادیهايی چشم میپوشند و طبعآ حاضر نيستند همان حقوق را برای ديگران روا بدانند. آنها میخواهند امتيازاتی را به جبر و قهر بگيرند كه فقط با عشق و محبت میتوان آنها را به دست آورد.
anna
آری، عشق كه نباشد، شرارت بر ما خواهد تاخت.
Saba
«دل خرد را بازيچهی خود میكند»
mahsa
احساس میكردم دو انسانی كه زندگیشان يكی است و همديگر را دوست میدارند میتوانند چقدر برای هم معماوار باشند و در دو سوی ديواری نامرئی از هم جدا بمانند.
pejman
بهراستی چقدر كارها آسان میشد اگر انسانها بسياری از سهلانگاریهای خود را به نام دورانديشی و خيرخواهی توجيه نمیكردند.
Hamid
انسانِ عاشق از تسليمشدن در برابر معشوق خود خرسند و شادمان میشود، اما از سوی ديگر نمیتوانم تصور كنم كه تسليمِ عاری از عشق كمترين نشانی از سعادت داشته باشد.
pejman