بریدههایی از کتاب دوست بازیافته
۴٫۵
(۱۲۷)
قبل از آشنایی با تو آدم تنهایی بودم و اگر تو طردم کنی از آن هم تنهاتر میشوم،
Razi Pouri
هرگز موفق نشدم کاری را که واقعآ دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا.
Parinaz
کوشش ما این بود که مشکلاتمان را خودمان حل کنیم. هرگز به فکرمان نمیرسید که از پدر و مادرمان نظر بخواهیم. اطمینان داشتیم که آنان متعلق به دنیای دیگری هستند، مسائل ما را نمیفهمند و ما را جدی نمیگیرند.
Dela
بهخوبی میدانستم که او میداند در درون من چه میگذرد، چون در غیر این صورت مسئلهٔ شب گذشته را که برای هردومان بیشترین اهمیت را داشت مسکوت نمیگذاشت.
Yasaman Mirrezaei
«هوهنفلس، کنراد، شرکت در توطئه علیه هیتلر، اعدام.»
jOKER
سیاست کار بزرگترها بود و ما مسائل خودمان را داشتیم. و حیاتیترین مسئلهٔ ما این بود که یاد بگیریم چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنیم، بیآنکه در پی کشف هدف زندگی باشیم ــ البته اگر واقعآ هدفی داشته باشد؛ بیآنکه بخواهیم موقعیت بشر را در این کائنات بیکرانهٔ ترسناک درک کنیم. اینها مسائل واقعی بود و اهمیتی جاودانه داشت، و به نظر ما بسیار اساسیتر از مسئلهٔ وجود گذرا و مسخرهٔ آدمهایی چون هیتلر و موسولینی میرسید.
maryrad
هانس شوارتس، قهرمان کتاب، میگوید: «زخمی که بر دل دارم هنوز تازه است، و هر بار که به یاد آلمان میافتم گویی بر آن نمک میپاشند.»
maryrad
لیست را به زمین گذاشتم... و صبر کردم.
ده دقیقه، و بعد نیمساعت صبر کردم بیآنکه بتوانم چشم از آن صفحات چاپی بردارم؛ صفحاتی که از دوزخ ماقبل تاریخ زندگی من نشان داشت و اکنون با سماجت به دنیای من راه یافته بود تا خاطرم را پریشان کند و چیزی را که با آنهمه مشقت میکوشیدم فراموش کنم دوباره به یادم آورد.
کاربر ۱۶۶۲۳۹۶
چگونه بازخواهم یافت
در زمستان گلها را
در زمستان گلها را
و خورشید درخشان را و سایهٔ زمین را؟
Ramtin
هرگز به فکرمان نمیرسید که از پدر و مادرمان نظر بخواهیم. اطمینان داشتیم که آنان متعلق به دنیای دیگری هستند، مسائل ما را نمیفهمند و ما را جدی نمیگیرند. تقریبآ هیچگاه دربارهٔ آنان حرف نمیزدیم. به نظرمان میرسید که به اندازهٔ کهکشانها از ما دورند، بیش از اندازه سالخورده و بیش از حد در چارچوب آداب و مقررات گوناگون گرفتارند.
سپیده
درست به یاد نمیآورم که در چه روزی به این نتیجه رسیدم که کنراد باید دوست من باشد، اما شک نداشتم که چنین خواهد شد. تا پیش از آمدن او من هیچ دوستی نداشتم. در کلاسمان هیچکس نبود که با ذهنیت ایدئالیستی و افسانهای من از دوستی منطبق باشد؛ کسی که من بهراستی دوستش داشته باشم، کسی که حاضر باشم جانم را فدایش کنم و او نیز درعوض بتواند آن یکدلی، ازخودگذشتگی و وفاداری مطلقی را که من میخواستم به من عرضه کند. همه به نظرم آدمهایی مرفه و کوتهفکر، کمابیش کودن و مهمل میرسیدند
محمد
پس از ورود، به کالج رفتم و سپس در دانشگاه هاروارد حقوق خواندم. از این رشته بسیار بدم میآمد. دلم میخواست شاعر بشوم، اما پسرعموی پدرم تحمل شنیدن این مزخرفات را نداشت و گفت: «شعر، شعر! نکند خودت را با شیلر عوضی گرفتهای؟ هیچ میدانی درآمد یک شاعر چقدر است؟ اول رشتهٔ حقوق را تمام میکنی، بعد در اوقات بیکاری هرقدر دلت خواست شعر میگویی.»
mitra
هنگامی که سرانجام چشمم به آنان افتاد دلم خواست فرار کنم و از آنجا بروم. به گونهای غریزی حس میکردم که تا چند دقیقهٔ دیگر نیش خنجری بر قلبم خواهد نشست؛ پس آیا بهتر نبود که خود را از برابر آن کنار بکشم؟ بهتر نبود که خود را تسلیم آن رنج و آزار نکنم؟ چرا باید خطر ازدستدادن تنهادوستم را پذیرا شوم؟ چرا بهجای آنکه شک را به کناری بزنم، در پی فرصتی برای تأیید آن باشم؟ اما جرئت فرارکردن را نیافتم، و از اینرو همچنان که به ستون تکیه داده بودم، دندانهایم را به هم فشردم و منتظر فرودآمدن خنجر شدم.
mitra
غافلگیر شده بودم و وحشت برم داشته بود. آرزویم چنان ناگهانی تحقق یافته بود که برای یک لحظه دلم خواست فرار کنم.
mitra
اکنون میدانم که در آن زمان انگیزهام برای اینکه او را دزدانه وارد خانه کنم چه بوده است. به گونهای، این احساس را داشتم که او فقط دوست من است و کس دیگری نباید در این دوستی شریک باشد. و شاید هم احساسم این بود که پدر و مادرم به اندازهٔ کافی درخور آشنایی با او نیستند ــ احساسی که هنوز هم بابت آن از خودم خجالت میکشم.
mitra
و مادرم، با آنکه هرگز دربند آرایش و پیرایش خود نبود، به نظر من که پسرش بودم زنی زیبا میرسید. روزی از روزها ــ فکر میکنم شش هفت سالم بود ــ پیش از رفتن به مهمانی به اتاقم آمده بود تا مرا ببوسد و خداحافظی کند. من این صحنه را هرگز فراموش نخواهم کرد. لباس مهمانی پوشیده بود و من چنان به او خیره شده بودم که پنداری زن غریبهای را میدیدم. بازویش را گرفته بودم و نمیگذاشتم برود؛ گریه سردادم، و او بسیار متأثر شد. آیا متوجه شده بود که گریهٔ من از غصه و بیماری نبود، بلکه ناشی از این احساس بود که او را همانگونه که بود دیده بودم؟ و اینکه برای نخستینبار در زندگیام او را موجودی جذاب و با شخصیتی خاص خودش میدیدم؟
mitra
و برای نخستینبار دانستم که در این عالم ذرهٔ ناچیزی بیش نیستم و کرهٔ زمین مانند سنگریزهای در میان میلیونها سنگریزهٔ مشابه است که بر ساحل دریایی افتاده باشد. کشف این نکته مرا جریتر کرد و اعتقادم به اینکه خدایی ــ آنگونه که به ما تعلیم میدادند ــ وجود ندارد راسختر شد: چنان خدایی چطور میتوانست به آنچه روی آنهمه سیارات آسمانی میگذشت توجه داشته باشد؟ و این کشف تازه، همراه با ضربهای که از مرگ آن سه کودک خورده بودم، پس از یک دورهٔ سرگشتگی کامل مرا وارد مرحلهای از کنجکاوی شدید کرد. و مسئلهٔ اساسیای که برایم مطرح شد دیگر این نبود که «زندگی چیست؟» بلکه این بود که چگونه باید این زندگی بیارزش را، که البته از یک دیدگاه ارزشی بیهمتا داشت، گذراند. چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ برای چه هدفی؟ در راه منافع شخصی، یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این موقعیت نامساعد بهترین بهره را گرفت؟
mitra
این نظریه که خداوند قادر متعال با بیاعتنایی شاهد مرگ تدریجی و دردناک فرزند خود بر صلیب بوده باشد، و اینکه «پدر آسمانی»، برخلاف یک پدر زمینی، حتی میل نجات فرزند خود را نداشته باشد به نظر پدرم کفرآمیز و مشمئزکننده میرسید.
mitra
در فاصلهای نهچندان دور از آنجا توبینگن قرار داشت؛ شهری که شاعر محبوب ما هولدرلینهیپریون، پس از آنکه دیوانه شد و به گفتهٔ خودش «خدایان او را بردند»
mitra
نکند همهچیز را فراموش کرده یا از دوستی با من پشیمان شده باشد؟ نکند با نشاندادن اینکه تا چه حد به دوستی او محتاجم، اشتباه بزرگی کرده باشم؟ آیا باید خودم را محتاطتر و خوددارتر نشان میدادم؟ مبادا دربارهٔ من با پدر و مادرش چیزی بگوید و آنها به او توصیه کنند که با یک پسر یهودی دوست نشود؟ بههمینگونه به شکنجهٔ خود ادامه میدادم تا اینکه سرانجام به خواب رفتم، و همهٔ شب را ناراحت خوابیدم.
mitra
حجم
۷۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان