بریدههایی از کتاب دوست بازیافته
۴٫۵
(۱۲۷)
آیا مطمئن بودم که او را هرگز نخواهم دید؟
آلوین (هاجیك) ツ
زندگیام کاملا زیرورو شده
F.s
«مرگ اعتماد ما به زندگی را از بین میبرد و به ما نشان میدهد که درنهایت در برابر فنایی که در انتظار ماست، همهچیز بیهوده است.»
zoha.mc
قبل از آشنایی با تو آدم تنهایی بودم و اگر تو طردم کنی از آن هم تنهاتر میشوم
zoha.mc
تمایلات بسیار نامشخصی داشتم و به خیالبافی بسنده میکردم. تنها آروزی بزرگم این بود که بسیار سفر کنم و فکر میکردم که روزی شاعر بزرگی خواهم شد.
maryrad
کوشش ما این بود که مشکلاتمان را خودمان حل کنیم. هرگز به فکرمان نمیرسید که از پدر و مادرمان نظر بخواهیم. اطمینان داشتیم که آنان متعلق به دنیای دیگری هستند، مسائل ما را نمیفهمند و ما را جدی نمیگیرند. تقریبآ هیچگاه دربارهٔ آنان حرف نمیزدیم. به نظرمان میرسید که به اندازهٔ کهکشانها از ما دورند، بیش از اندازه سالخورده و بیش از حد در چارچوب آداب و مقررات گوناگون گرفتارند.
Razi Pouri
در نوشتن عبارت «دوستی که حاضر باشم جانم را فدایش کنم» دودل بودم. اما پس از گذشت سی سال هنوز معتقدم که گزافه نمیگفتم و بهراستی حاضر بودم، حتی با خوشحالی، که بهخاطر یک دوست بمیرم.
Dela
سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهٔ درختی خشک بود.
j
مادرم فرصت کتابخواندن نمییافت، اما گاهی به اتاق من میآمد، با حسرت نگاهی به کتابهایم میانداخت، یکی دو تایی از آنها را از قفسه بیرون میکشید و گردوغبارشان را میتکاند و دوباره سر جایشان میگذاشت.
maryrad
چه سرفراز کسی کاو به صحنهٔ پیکار
ز مرگ در ره حفظ وطن نپرهیزد
چه پست، بیوطنی کز سر تنآسانی
ز خاک پاک وطن بزدلانه بگریزد
AS4438
در میان جوانان شانزده تا هجده ساله، اغلب معصومیت سادهلانه، پاکی جسم و صفای روح با نیازی پرشور به ازخودگذشتگی مطلق و بیچشمداشت در هم میآمیزد. این مرحله اغلب زودگذر است، اما بدان خاطر که مرحلهای شورانگیز و یگانه است، به صورتِ یکی از گرامیترین تجربههای زندگی در خاطر میماند.
Yalda
ما، همینجا میمانیم. اینجا وطن و خانهٔ ماست.
Parinaz
در پندار کودکانهٔ خود به این دوراهی رسیدم: یا خدایی وجود ندارد، یا الوهیتی وجود دارد که اگر بر همهچیز قادر باشد سنگدل است و اگر قادر نباشد به کاری نمیآید. از همانجا باورم به ذات متعالی مهربان از بین رفت.
نسترن
نمیدانم کجا خواندم که «مرگ اعتماد ما به زندگی را از بین میبرد و به ما نشان میدهد که درنهایت در برابر فنایی که در انتظار ماست، همهچیز بیهوده است.» آری، «بیهوده» تعبیر درستی است.
Yalda
پدرم از صهیونیسم نفرت داشت. حتی فکر وجود چنین مشربی به نظرش احمقانه میرسید. بازخواهی سرزمین فلسطین پس از دوهزار سال به نظرش همانقدر بیمعنی میرسید که مثلا ایتالیاییها خواستار پسگرفتن آلمان باشند، چرا که زمانی نیروهای روم باستان آن را اشغال کرده بودند. میگفت که تنها پیامد چنین ادعایی خونریزی دائمی است زیرا یهودیان باید با همهٔ جهان عرب درافتند. و از این گذشته، بیتالمقدس چه ارتباطی به او داشت که اهل اشتوتگارت بود؟
Yalda
مسئلهٔ اساسیای که برایم مطرح شد دیگر این نبود که «زندگی چیست؟» بلکه این بود که چگونه باید این زندگی بیارزش را، که البته از یک دیدگاه ارزشی بیهمتا داشت، گذراند. چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ برای چه هدفی؟ در راه منافع شخصی، یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این موقعیت نامساعد بهترین بهره را گرفت؟
Yalda
«آدالبرت، فریتس، در سال ۱۹۴۲ در روسیه کشته شد.» آری، در کلاسمان شاگردی به این نام داشتیم، اما قیافهٔ او را به خاطر نمیآوردم. ظاهرآ همانگونه که اکنون مرگش برایم اهمیتی نداشت، در آن دوران نیز اهمیتی برای او قائل نبودهام.
دربارهٔ نفر بعدی نیز همین را میتوانستم بگویم: «بهرنس، کارل در روسیه ناپدید و احتمالا کشته شده است.»
و اینها کسانی بودند که شاید سالها با آنان آشنا بودم؛ کسانی که روزی زنده و سرشار از امید بودند و چون من میگفتند و میخندیدند و زندگی میکردند.
zoha.mc
در زندگی «هیچچیز» کم ندارم: یک آپارتمان مشرف به «سنترال پارک» در نیویورک، چند اتومبیل و یک خانهٔ ییلاقی دارم، در چند باشگاه یهودی عضوم و چیزهای دیگری از این قبیل. اما خودم میدانم که چه کم دارم. هرگز موفق نشدم کاری را که واقعآ دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا. در آغاز جرئت نمیکردم دست به کار بشوم و چیزی بنویسم، چون بیپول بودم. اما اکنون که پولدار شدهام، جرئت نمیکنم چیزی بنویسم، چون میترسم نتوانم. از همینروست که در عمق وجودم، خودم را آدمی ناموفق میدانم.
zoha.mc
در زندگی «هیچچیز» کم ندارم: یک آپارتمان مشرف به «سنترال پارک» در نیویورک، چند اتومبیل و یک خانهٔ ییلاقی دارم، در چند باشگاه یهودی عضوم و چیزهای دیگری از این قبیل. اما خودم میدانم که چه کم دارم. هرگز موفق نشدم کاری را که واقعآ دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا. در آغاز جرئت نمیکردم دست به کار بشوم و چیزی بنویسم، چون بیپول بودم. اما اکنون که پولدار شدهام، جرئت نمیکنم چیزی بنویسم، چون میترسم نتوانم. از همینروست که در عمق وجودم، خودم را آدمی ناموفق میدانم. البته نه اینکه این موضوع برایم خیلی اهمیت داشته باشد؛ چون درنهایت، همهٔ ما بدون استثنا در زندگی ناموفقیم، و همهمان چیزی بیش از «موجوداتی از یک زیرگونهٔ پست» نیستیم.
mitra
کنراد اذعان داشت که واقعهای که اتفاق افتاده وحشتناک است و گفت که نمیتواند توجیهی برای آن پیدا کند. میگفت که بدون شک جوابی برای این مسئله وجود دارد، اما ما جوانتر و بیتجربهتر از آنیم که آن جواب را پیدا کنیم. میگفت که از میلیونها سال پیش چنین فاجعههایی اتفاق افتاده و مردمانی آگاهتر و خردمندتر از ما ــ کاهنان، اسقفها، قدیسان ــ دربارهٔ آنها بحث کرده و دلیل آن را پیدا کردهاند. و ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم.
من با سرسختی همهٔ گفتههای او را رد کردم. گفتم که برای توجیهات یک مشت کلّاش پیر پشیزی ارزش قائل نیستم و مطلقآ هیچچیز نمیتواند مرگ آن سه خواهر و برادر کوچک را توجیه و تفسیر کند. با سرگشتگی فریاد میزدم: «مگر نمیبینی دارند میسوزند؟ فریادهایشان را نمیشنوی؟ و به خودت اجازه میدهی که قضیه را توجیه کنی چون شهامت آن را نداری که از خدای خودت دل بکنی. خدایی که هیچ قدرتی نداشته باشد و دلش به رحم نیاید به چه درد من و تو میخورد؟ خدایی که بالای ابرها نشسته باشد و وجود مالاریا، وبا، قحطی و جنگ را تحمل کند؟»
mitra
حجم
۷۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان