بریدههایی از کتاب اوضاع خیلی خراب است
۳٫۶
(۴۲۱)
قربانیانِ خشونت معمولاً تیزبینترین ناظرانِ ماهیتِ بشر هستند.
کاربر ۱۲۴۵۸۳۴
احساسِ بیارزشی معمولاً نتیجهٔ اتفاقات ناگواریست که زمانی برای ما رخ داده. ما چیزهای ناگواری را تجربه میکنیم و ذهن عاطفیمان به این نتیجه میرسد که ما لیاقت آن تجارب بد را داشتهایم. بنابراین، برخلاف دانش بهتر ذهن عقلانی، ذهن عاطفیمان برای تکرار و تجربهٔ مجدد آن رنج تنظیم میشود.
این مشکل اساسیِ خویشتنداریست. این مشکل اساسیِ امید است. نه یک ذهن عقلانیِ بیسواد، بلکه یک ذهن عاطفیِ نادان؛ ذهن عاطفیای که قضاوتهای ارزشیِ ضعیفی دربارهٔ خودش و جهان کرده و آنها را پذیرفته است. اینوسط، اگر هم چیزی بتواند مؤثر باشد، همسوکردنِ ارزشهامان با خودمان است تا بتوانیم ارزشهامان را با جهان همسو کنیم.
درواقع مشکل این نیست که نمیدانیم چطور کاری کنیم که از کسی سیلی نخوریم. مشکل این است که زمانی، احتمالاً خیلی وقت پیش، سیلیای به صورتمان خورده و ما به جای اینکه در جوابْ سیلی بزنیم، به این نتیجه رسیدهایم که حقمان بوده است.
کاربر ۱۲۴۵۸۳۴
افراطگرایانِ سیاسی ازآنجاکه خودسرند و مذاکره با آنها سخت است، از لحاظ تعریفی کودک هستند، یک مُشت بچهٔ کلهشق! افراطگرایان میخواهند دنیا خاص باشد و از پذیرشِ منافع و ارزشهای خارج از خود امتناع میکنند.
samira
آیینهای معنوی بسیار مستحکماند. این آیینها حداقل صدها سال و شاید حتی هزاران سال بقا مییابند. دلیلش این است که باورهای ماورایی هرگز قابلاثبات یا انکار نیستند. درنتیجه بهمحض اینکه باوری ماورایی در ارزش والای فردی ساکن میشود، بیرونآوردنِ آن تقریباً غیرممکن است.
samira
دموکراسی نیازمندِ شهروندانی عاقل و باتدبیر است.
طی چند دههٔ گذشته، مردم ظاهراً حقوقِ بشرِ پایهایِ خود را با نچشیدنِ ناملایمات اشتباه گرفتهاند. مردم برای بیان نظر و اعتقاد خود، خواهانِ آزادیاند، اما نمیخواهند با دیدگاههایی مواجه شوند که ممکن است برایشان ناراحتکننده یا توهینآمیز باشند. آنها آزادیِ تجارت میخواهند، اما نمیخواهند برای حمایت از دستگاههای قانونیای که این آزادی را ممکن میسازند، مالیات بپردازند.
samira
"کنترل" یعنی احساس کنیم مهار زندگیمان را در دست داریم، یعنی در تقدیر خود نقش داریم. "ارزش" یعنی چیزی را بیابیم که بهقدری برایمان اهمیت داشته باشد که در راستای رسیدن به آن کار کنیم، چیزی بهتر، چیزیکه ارزش تلاشکردن داشته باشد. "جامعه" هم یعنی ما بخشی از گروهی هستیم که برای چیزهای مشترکی ارزش قائل هستند و برای دستیابی به چیزهای مشترکی تلاش میکنند. بدون وجود جامعه، احساس انزوا میکنیم و ارزشهامان بیمعنی میشوند. بدون ارزشها دیگر هیچچیزی ارزشِ دنبالکردن ندارد. بدون کنترل، حس میکنیم دیگر قدرتی برای دنبالکردنِ چیزی نداریم. اگر یکی از این سه را از دست بدهید، آن دو موردِ دیگر را هم از دست دادهاید. اگر یکی از آنها را از دست بدهید، انگار امید را از دست دادهاید.
حسین
«شما و تمام کسانی که دوستشان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفتهاید یا کارهایی که انجام دادهاید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آنهم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگیست. تمام مسائلی که به آنها فکر میکنید یا کارهایی که انجام میدهید، تنها گریزِ استادانهای از این حقیقتاند. ما غبارهای کیهانیِ بیاهمیتی هستیم که در یک نقطهٔ آبی پرسه میزنیم و به هم برخورد میکنیم. عظمتی برای خودمان تجسم میکنیم و اهدافی برای خودمان میسازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.
پس از قهوهٔ لعنتیتان لذت ببرید!»
حسین
واقعاً چطور میتوانید با خیال راحت به کسی بگویید: «روز خوبی داشته باشی.» آنهم درحالیکه میدانید تمام افکار و انگیزههاشان از نیازی بیپایان برای اجتناب از پوچیِ ذاتیِ هستی نشئت میگیرد؟
سعید دونقطه دی
«شما و تمام کسانی که دوستشان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفتهاید یا کارهایی که انجام دادهاید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آنهم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگیست. تمام مسائلی که به آنها فکر میکنید یا کارهایی که انجام میدهید، تنها گریزِ استادانهای از این حقیقتاند. ما غبارهای کیهانیِ بیاهمیتی هستیم که در یک نقطهٔ آبی پرسه میزنیم و به هم برخورد میکنیم. عظمتی برای خودمان تجسم میکنیم و اهدافی برای خودمان میسازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.
پس از قهوهٔ لعنتیتان لذت ببرید!»
سعید دونقطه دی
اگر شهابسنگی به شهری برخورد کند و نصفی از مردم آن شهر را از بین ببرد، از دیدِ یک فرد مذهبیِ خیلی سنتی، دلیل وقوع این بلا این است که شهر پر از گناهکار بوده. کسیکه به خدا اعتقاد ندارد، میگوید این اثباتیست بر نبودِ خدا (باورِ دیگری براساس ایمان) وگرنه چطور وجودی قادر و رحیم اجازه خواهد داد چنین اتفاق بدی بیفتد؟ یک هدونیست (لذتگرا) چنین برداشت خواهد کرد که این اتفاقْ دلیل بیشتری برای برپاییِ جشن و سرور است، چون همه ممکن است هر لحظه از دنیا برویم. یک سرمایهگذار با خودش فکر میکند که چطور میتواند در تکنولوژی پدافند شهابسنگی سرمایهگذاری کند.
mahbob
این کتابْ بارقهٔ کوچکِ امیدِ من است و به من هدف و معنا میبخشد. روایتی که من حول محور امید ایجاد کردهام این است که اعتقاد دارم این کتاب میتواند به بعضیها کمک کرده یا حتی وضعیت خودم و جهان را کمی بهتر کند.
آیا من واقعاً به این مسئله ایمان دارم؟ نه. اما این خردهروایتِ "قبل و بعد" من است و به آن پایبند خواهم ماند. کاری میکند که صبحها بتوانم چشم باز کنم و دربارهٔ زندگیام هیجان داشته باشم. این نهتنها چیز بدی نیست، بلکه تنها چیزیست که مطرح است.
این داستانِ "قبل و بعد" برای بعضیها تربیت خوب فرزندانشان است، برای عدهای دیگر حفظ محیطزیست، برای بعضیها پولدرآوردن و داشتنِ قایقهای گنده، و برای عدهای صرفاً تلاش برای تقویتِ ضرباتشان در بازیِ گلف.
mehran
ما باید همواره این روایتهای امید را زنده نگه داریم، حتی اگر غیرمنطقی و مخرب باشند؛ چراکه آنها تنها نیروی ثباتسازیای هستند که از ذهنِ ما در برابر حقیقتِ ناخوشایند حفاظت میکنند.
mehran
ممکن است شما اینطور فکر کنید: «خیلی خب مارک! فکر میکنم همهٔ ما به یه دلیلی اینجاییم و هیچی اتفاقی نیست و همه مهمان، چون کارهای ما بالاخره روی کسی تأثیر میذاره. اگه ما بتونیم حتی به یه نفر کمک کنیم، باز هم ارزشش رو داره. مگه نه؟»
آخی! چقدر بامزه!
گوش کنید! این صدای امیدِ شماست که صحبت میکند. این داستانیست که ذهنِ شما خلق میکند تا هر روز برای بیدارشدنتان دلیلی داشته باشید. چیزی باید اهمیت داشته باشد، چون اگر چیزی اهمیت نداشته باشد، دلیلی برای ادامهٔ حیات وجود ندارد. یک جور نوعدوستیِ ساده، یا راهیست برای کاهشِ رنج. ذهنمان دمدستترین وسیله برای ایجاد احساس ارزشمندی در کارهامان است.
همانطور که ماهی به آب نیاز دارد، روانِ ما هم برای بقا به امید نیاز دارد. امید سوختِ موتورِ ذهنِ ماست.
mehran
این نوع "پیشبینیِ آینده" معمولاً به بدترین شکل ممکن به انسان آموخته میشود: «به این فکر کنین که خیلی پولدارین و یه ناوگان از قایقهای تفریحی دارین. با همهٔ وجودتون بهش فکر کنید. خب حله دیگه! تصورتون حتماً واقعی میشه!»
متأسفانه شما با این نوع از تجسم، ارزش ناسالم فعلی، یعنی ماتریالیسم را با ارزشی بهتر جایگزین نمیکنید، بلکه فقط خودتان را با ارزش فعلیتان ارضا میکنید. تغییر واقعی باید شامل این باشد که تصور کنید نداشتنِ قایق تفریحی چه حسی دارد.
تجسم پرثمر باید کمی ناراحتکننده باشد. این تجسم باید چالشبرانگیز و هضم آن دشوار باشد. اگر اینطور نیست، یعنی چیزی تغییر نکرده است.
Miriam
اگر توی فروشگاه استارباکس کار میکردم، به جای نوشتنِ اسم مردم روی فنجان قهوهشان، جملات زیر را مینوشتم:
«شما و تمام کسانی که دوستشان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفتهاید یا کارهایی که انجام دادهاید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آنهم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگیست. تمام مسائلی که به آنها فکر میکنید یا کارهایی که انجام میدهید، تنها گریزِ استادانهای از این حقیقتاند. ما غبارهای کیهانیِ بیاهمیتی هستیم که در یک نقطهٔ آبی پرسه میزنیم و به هم برخورد میکنیم. عظمتی برای خودمان تجسم میکنیم و اهدافی برای خودمان میسازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.
پس از قهوهٔ لعنتیتان لذت ببرید!»
آیدا
میدانم، شاید بهدنبال یافتنِ نوعی امید و اطمینان از اینکه اوضاع بهتر میشود، سراغ این کتاب آمدهاید، مثلاً اگر این کار و آن کار و کارهای دیگری را انجام دهید، اوضاع بهتر خواهد شد. متأسفم. من چنین جوابی برایتان ندارم، هیچکس ندارد؛ چون حتی اگر تمام مشکلات امروز بهشکلی جادویی حل شوند، ذهنِ ما ـ ناگزیر ـ مشکلاتِ فردا را تجسم میکند.
BehzadArtmim
آقا شما! شاید شما برای علم ارزش قائل باشید. من هم برای علم ارزش قائلم. بنابراین جاذبهای احساسی بین ما وجود دارد. ارزشهای ما یکدیگر را جذب میکنند و باعث میشوند برای همیشه در یک رقصِ متافیزیکیِ دوستی در مدار یکدیگر قرار بگیریم. ارزشهای ما همسو میشوند و هدفمان یکی!
Miriam
راه دیگرِ تغییر ارزشهاتان نوشتنِ روایتهای آیندهٔ خودتان و پیشبینیِ این است که زندگی چطور پیش خواهد رفت اگر ارزشهایی خاص یا هویتِ بخصوصی داشتید. با تجسم آیندهای که برای خود میخواهیم، به ذهن عاطفیمان اجازه میدهیم آن ارزشها را روی تنِ خود امتحان کند، تا پیش از خریدِ نهایی، حسِ آنها را تجربه کرده باشد. درنهایت وقتی این کار را به اندازهٔ کافی انجام دادیم، ذهن عاطفی به ارزشهای جدید عادت و آنها را باور میکند.
Miriam
تسلیمشدن در برابر شکافهای اخلاقیِ ماندگارْ بخشِ اساسیِ طبیعتِ ذهنِ عاطفیِ ماست. اینْ قانون دوم احساسات نیوتن است. مجموع احساسات ما در طول زمان، تعیینکنندهٔ نحوهٔ ارزشگذاریمان به همهچیز در مقایسه با خودمان است.
Miriam
وقتی شکافهای اخلاقی مدت زیادی ادامه پیدا کنند، عادی میشوند. آنها به چیزی تبدیل میشوند که بهصورت پیشفرض انتظارِ آنرا داریم. آنها خود را در سلسلهمراتب ارزشهای ما جای میدهند. اگر کسی به ما ضربهای بزند و هرگز نتوانیم در پاسخ به او ضربهای بزنیم، درنهایت ذهن عاطفیمان به نتیجهای شگفتانگیز خواهد رسید: ما سزاوارِ ضربهخوردنیم!
هرچه باشد، اگر سزاوارِ آن نبودیم، میتوانستیم مساوات را برقرار کنیم، اینطور نیست؟ این حقیقت که ما نمیتوانیم مساوات را برقرار کنیم، به این معناست که قطعاً نوعی پستی در ما، یا نوعی برتریِ ذاتی در کسیکه به ما ضربه زده، وجود دارد.
Miriam
حجم
۳۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۳۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۷۰%
تومان