بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اوضاع خیلی خراب است | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اوضاع خیلی خراب است

بریده‌هایی از کتاب اوضاع خیلی خراب است

۳٫۶
(۴۲۱)
بنابراین امیدْ مخرب است. امید به نپذیرفتنِ "آن‌چه اکنون هست" نیازمند است؛ چون امید نیازمندِ این است که چیزی معیوب باشد. امید نیازمندِ این است که ما بخشی از خودمان یا بخشی از جهان را انکار کنیم و از آن دست بکشیم. امید نیازمندِ این است که ضد چیزی باشیم.
سمی
اضطرابِ مزمنْ بحرانی مربوط به امید است، ترس از آینده‌ای ناموفق. افسردگی هم بحرانی مربوط به امید است. اعتقاد به آینده
لاوین
اساساً ما بیش‌ترین سطح امنیت و بیش‌ترین رفاه را در طول تاریخ جهان داریم؛ اما باز هم بیش از هر زمانی احساس ناامیدی می‌کنیم
Baharak
اگر توی فروشگاه استارباکس کار می‌کردم، به جای نوشتنِ اسم مردم روی فنجان قهوه‌شان، جملات زیر را می‌نوشتم: «شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آن‌هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند. ما غبارهای کیهانیِ بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطهٔ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم. پس از قهوهٔ لعنتی‌تان لذت ببرید!»
Baharak
همین حالا می‌توانید با انتخاب محدودیت‌هایی که می‌خواهید برای خود قائل شوید، خودتان را آزاد کنید. می‌توانید به‌انتخاب خود، هر روز صبح، زودتر از خواب بیدار شوید، هر روز تا نیمه‌های بعدازظهر از چک‌کردن ایمیل‌تان خودداری کنید، برنامه‌های فضای مجازی را از گوشی‌تان حذف کنید. این محدودیت‌ها شما را آزاد می‌کنند؛ چون زمان، توجه و قدرت انتخاب‌تان را رها می‌کنند. آن‌ها با ضمیر و هوشیاریِ شما درست مثل هدف برخورد می‌کنند.
کاربر ۱۴۱۵۲۳۶
ما به تشریفات نیاز داریم چون ارزش‌هامان را ملموس می‌کنند.
کاربر ۱۴۱۵۲۳۶
داستان‌های گذشته هویت ما را تعریف می‌کنند و داستان‌های آینده امیدمان را.
کاربر ۱۴۱۵۲۳۶
«همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهٔ مرگم به جای ترسْ احساسِ شادی کنم.»
کاربر ۱۴۱۵۲۳۶
«همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهٔ مرگم به جای ترسْ احساسِ شادی کنم.» و اگر این تکان‌دهنده‌ترین چیزی‌که شنیده‌اید نیست، پس لطفاً آدرس ساقی‌تان را به من هم بدهید!
niloofarmyl
خودشیفته‌ها بین احساسِ برتری و پستی در نوسان‌اند. همه یا آن‌ها را دوست دارند یا از آن‌ها متنفرند. یا همه‌چیز شگفت‌انگیز است یا همه‌چیز به فنا رفته. یک رویدادْ یا بهترین لحظهٔ زندگیِ آن‌هاست یا زخمی بر روان‌شان. برای خودشیفته، حد وسطی وجود ندارد، چراکه شناختِ واقعیتِ متفاوت و کشف‌ناپذیر پیشِ رویش، نیازمندِ این است که دیدگاهِ ممتازبودنش را کنار بگذارد.
عباس
وقتی کمی عمیق‌تر بیندیشیم و چشم‌اندازِ کلی را ببینیم، متوجه می‌شویم درحالی‌که قهرمانانی مثل پیلکی جهان را نجات می‌دهند، ما مگس می‌پرانیم و از این شکایت می‌کنیم که دستگاه تهویه به اندازهٔ کافی قوی نیست.
mjsafarzadeh
«همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهٔ مرگم به جای ترسْ احساسِ شادی کنم.»
saeed_vadi
نیوتنِ احساسی از طریق این مشاهدات به چیزی دردناک پی می‌بَرد، که البته همه‌مان می‌دانیم، اما تعداد کمی از ما به آن اعتراف می‌کنیم: این‌که مردم دروغگو هستند. همهٔ ما دروغگو هستیم. ما دائماً و از روی عادت دروغ می‌گوییم. ما در مورد چیزهای مهم و چیزهای بی‌اهمیت دروغ می‌گویم. اما معمولاً نه از روی سوءنیت؛ ما به دیگران دروغ می‌گوییم، چون عادت کرده‌ایم به خودمان هم دروغ بگوییم.
Babakarania
«شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آن‌هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند. ما غبارهای کیهانیِ بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطهٔ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم. پس از قهوهٔ لعنتی‌تان لذت ببرید!»
" بامِ آسمون "
احساسِ بی‌ارزشی معمولاً نتیجهٔ اتفاقات ناگواری‌ست که زمانی برای ما رخ داده. ما چیزهای ناگواری را تجربه می‌کنیم و ذهن عاطفی‌مان به این نتیجه می‌رسد که ما لیاقت آن تجارب بد را داشته‌ایم. بنابراین، برخلاف دانش بهتر ذهن عقلانی، ذهن عاطفی‌مان برای تکرار و تجربهٔ مجدد آن رنج تنظیم می‌شود.
mahbob
«شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید، روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آن‌هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند. ما غبارهای کیهانیِ بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطهٔ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.
aboozarkarin
در روز پایانی محاکمه به پیلکی اجازهٔ صحبت دادند. او اظهار کرد که همواره به لهستان و مردمش وفادار بوده و هرگز به هیچ شهروند لهستانی‌ای آسیب نرسانده و خیانت نکرده و ضمناً از کارهایی که کرده پشیمان نیست. او اظهارات خود را این‌طور به پایان رساند: «همیشه تلاش کردم طوری زندگی کنم که لحظهٔ مرگم به جای ترسْ احساسِ شادی کنم.»
aboozarkarin
در عصر علم و فناوری بود که شادی به اصلی مهم تبدیل شد. وقتی انسان برای بهترکردنِ زندگی وسایلی اختراع کرد، سؤالِ منطقیِ بعدی این بود که «خب چی رو باید بهتر کنیم؟» چندین فیلسوف در آن زمان به این نتیجه رسیدند که هدفِ نهاییِ انسانیت باید رواج‌دادنِ شادی باشد، یا همان کم‌کردنِ رنج‌ها. این قضیه ظاهراً دل‌نشین و شرافتمندانه به نظر می‌رسید. منظورم این است که... بی‌خیال! کی دلش نمی‌خواهد از شرّ رنج خلاص شود؟ کدام آدم بی‌شعوری می‌تواند ادعا کند که آن ایده بد بوده است؟ باید بگویم آن آدم بی‌شعور منم؛ چون این ایده واقعاً بد است! هرگز نمی‌توانید از شرّ رنج خلاص شوید. رنجْ عنصر ثابت جهانی‌ست.
محمدرضا
دوست نداشتم قاصدِ خبرِ بد باشم، اما شما همین حالا هم توی یکی از این آیین‌ها قرار دارید. چه متوجه باشید چه نه، عقاید و ارزش‌های گروهی را اتخاذ کرده‌اید، در تشریفات شرکت می‌کنید و قربانی تقدیم می‌کنید، خطوط "ما علیه آن‌ها" را ترسیم و به‌طور ذهنی خودتان را منزوی می‌کنید. همهٔ ما چنین کارهایی می‌کنیم. باورهای اعتقادی و رفتارهای تشکیل‌دهندهٔ آن‌ها بخشِ اساسیِ طبیعتِ ما هستند و پیش‌نگرفتنِ آن‌ها غیرممکن است. اگر فکر می‌کنید نسبت به آیین "برتر" هستید و از منطق و عقل استفاده می‌کنید، متأسفانه باید بگویم سخت در اشتباهید: شما هم یکی از ما هستید. اگر فکر می‌کنید کاملاً آگاه و تحصیل‌کرده‌اید، چنین نیست: شما هنوز هم مزخرفید.
محمدرضا
هیچ آیینی باعث نخواهد شد همیشه احساس خوشبختی و آرامش کنید. هیچ کشوری کاملاً احساس امنیت و عدالت نخواهد داشت. هیچ فلسفهٔ سیاسی‌ای همیشه مشکلاتِ همه را حل نخواهد کرد. برابریِ واقعی هرگز به دست نخواهد آمد؛ همیشه کسی در جایی مورد ناعدالتی قرار خواهد گرفت. آزادیِ حقیقی واقعاً وجود ندارد، چون همهٔ ما باید کمی خودمختاری را فدای ثبات کنیم. هیچ‌کس، صرف‌نظر از میزان علاقهٔ شما به او یا علاقهٔ او به شما، هرگز نمی‌تواند عذاب‌وجدانی را که صرفاً به‌خاطر وجودداشتن حس می‌کنید پاک کند. همه‌چیز به فنا رفته! همیشه این‌طور بوده و خواهد بود. هیچ راه‌حلی هم وجود ندارد. تنها چیزی‌که وجود دارد چاره‌های موقت، پیشرفت‌های تدریجی و شکل‌های کمی بهترِ فنارفتگی‌ست. وقتش رسیده است که دیگر از آن فرار نکنیم و درعوض آن‌را بپذیریم. این جهانِ به‌فنارفتهٔ ماست و ما به‌فنارفتگانِ آن هستیم.
محمدرضا

حجم

۳۶۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۳۶۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰
۷۰%
تومان