بریدههایی از کتاب دایی جان ناپلئون
۴٫۰
(۷۲۵)
نه! نباید گریه کنم. از وقتی چشم به دنیا باز کرده بودیم حتی قبل از اینکه زبان باز کنیم و معنی کلمات را درست بفهمیم مرتب در گوش ما خوانده بودند: تو پسری نباید گریه کنی! ... مگر تو دختری که گریه میکنی؟ ... هوهو. این پسر نیست که گریه میکند دختره ...
کاربر
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم.
shariaty
از قزوینی موقع پارچه خریدن صدایی بلند شد. پارچههای مختلف را شروع به پاره کردن کرد که آن صدا را هم به حساب پاره کردن پارچه بگذارد. بزّاز دست او را گرفت و گفت: بیخود پارچهها را پاره نکن من بعداز چهل سال بزازی صدای پاره شدن پارچه را از صداهای دیگر میشناسم.
Rezafaraj01
کاش من هم میتوانستم گریه کنم. امّا نه! نباید گریه کنم. از وقتی چشم به دنیا باز کرده بودیم حتی قبل از اینکه زبان باز کنیم و معنی کلمات را درست بفهمیم مرتب در گوش ما خوانده بودند: تو پسری نباید گریه کنی! ... مگر تو دختری که گریه میکنی؟ ... هوهو. این پسر نیست که گریه میکند دختره ... آهای دلّاکباشی بیا سنبلش را ببر!
Rezafaraj01
خدایا! عاشقی چه کار سختی است! از درس حساب و هندسه هم سختتر است هیچ نمیدانم چه جواب بدهم.
Rezafaraj01
امّا، بابامجان، مگه خاطرخواهی به این آسانیها علاج میشه؟ بیپدر از هر درد و ناخوشی بدتره. دور از جون از حصبه و قولنج بدتره ...
Rezafaraj01
واللّه، بابامجان ... دروغ چرا؟ ... اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده ... وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند ... همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی ... خلاصه آرام نمیگیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند ... امّا این هم هست اگه خداینکرده اون دختر را به یکی دیگر شوهرش بدهند آن وقت دیگه واویلا ... ما یک همشهری داشتیم خاطرخواه شده بود ... یک شب آن دختره را برای یکی دیگه شیرینی خوردند. صبح آن همشهری ما زد به بیابان. تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچ کس نفهمیده چی شده ... پنداری دود شد رفت آسمان ...
Rezafaraj01
گندت بزنند! چه آن وقت که بچه بودی، چه آن وقت که جوان بودی، چه حالا، عرضه سانفرانسیسکو نداشتی و نداری ... پس خداحافظ تا تهران!
کاربر ۴۹۴۸۳۳۲
«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود
کاربر ۴۹۴۸۳۳۲
اگر توی اقیانوس غرق شده باشی و در آخرین لحظه که دارد جانت با زجر و شکنجه از بدنت درمیرود یک نهنگ هم نجاتت بدهد به چشمت شکل ژانت مکدونالد میشود.
کاربر ۴۹۴۸۳۳۲
بچهها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دوونیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب
abcdefg
مثل اینکه عشق یکباره چند سال پیرمان کرده بود.
محمدمهدی
داییجان هم کمکم حس میکرد شنوندگان، داستانهایش مخصوصاً داستان جنگهای مختلفش را با اعتقاد زیاد گوش نمیکنند، شاید به حکم احتیاج به یک شاهد و شاید به علت اینکه کمکم مشقاسم را در اثر تلقین خود او در صحنه جنگ میدید، آهستهآهسته وابستگی مشقاسم را به خود و حضور او را در جنگها پذیرفته بود.
سما
خدا با آدمهای عاشق است.
Fateme Hosseinali
ساعت دوونیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار او را گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
سر ناکسان را برافراشتن
وزایشان امید بهی داشتن
سررشته خویش گم کردن است
بجیب اندرون مار پروردن است
Mahin._.rezaeian
اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده ... وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند ... همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی .
Mahin._.rezaeian
گندت بزنند! چه آن وقت که بچه بودی، چه آن وقت که جوان بودی، چه حالا، عرضه سانفرانسیسکو نداشتی و نداری ... پس خداحافظ تا تهران!
غزاله نشاط
آدم از یک فکر احمقانه خندهاش نگیرد ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد.
니양이
تو را با نبرد دلیران چکار، تو برزگری بیلت آید به کار ...
Bookworm
حجم
۴۵۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
حجم
۴۵۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
قیمت:
۱۵۲,۵۰۰
۷۶,۲۵۰۵۰%
تومان