بریدههایی از کتاب داستان دو شهر
۴٫۱
(۱۱۳)
اين چيزها روابط کسبی، و عاری از روح دوستی است؛ هيچگونه چيزی شبيه به احساسات در آن مدخليت ندارد. و من در طول زندگی اداريم، همانگونه که در طی زندگی روزانه از اين مشتری میگذرم و به آن مشتری میپردازم، از اين رابطه گذشته و به آن رابطه پرداختهام. خلاصه عرض کنم، من يک ماشين هستم و احساساتی ندارم.
باران
ارابههای مرگ، با سيمای شوم و زننده خويش، تلغ تلغکنان از خيابانهای پاريس میگذرند. شش گردونه، مصرف شراب روزانه مادام گيوتين را حمل میکنند.
salomeh
در اين شهری که تيغه گيوتين بر آن سايه افکنده بود، در تنهايی چنين شبی و با اندوهی که به خاطر شصت و سه نفری که آن روز به قتل رسيده بودند و کسانی که فردا قربانی میشدند و در زندان به انتظار سرنوشت بودند و باز مردمی که فردا و باز هم فردا ره زوال میپيمودند، در وجودش رخنه کرده بود، رشته معانی که اين سخنان را همچون لنگر زنگزده کشتی فرسودهای از اعماق درونش بيرون کشيده و به ذهنش دعوت کرده بود به سهولت قابل تشخيص بود. اما او درصدد يافتن اين سررشته نبود؛ کلمات را تکرار میکرد و به راه خود میرفت.
salomeh
صليب گشته بود؛ مدلهايی از آن بر سينههايی که صليب از آنها رانده شده بود به چشم میخورد، و آنجا که قدوسيت صليب مورد انکار بود در مقابلش سر تعظيم فرود میآوردند و دعوتش را لبيک میگفتند.
اين خانم آنقدر سر از تن جدا کرده بود که هم خود او و هم زمينی که ملوث میداشت يکپارچه خون کبره بسته بود. اعضای اين خانم همچون بازيچه ديوبچهای از هم جدا میشد و در مواقع لزوم قطعات آن به هم متصل میگرديد.
salomeh
صليب گشته بود؛ مدلهايی از آن بر سينههايی که صليب از آنها رانده شده بود به چشم میخورد، و آنجا که قدوسيت صليب مورد انکار بود در مقابلش سر تعظيم فرود میآوردند و دعوتش را لبيک میگفتند.
salomeh
کسی که بر «گيوتين خانم» بوسه میزد و از پنجره به بيرون مینگريست و در سبد عطسه میکرد، مظهر تجديد حيات نوع بشر بود؛ تصوير اين خانم جانشين
salomeh
سؤال و جواب آشنا طنين میافکند :
«اميدوارم به زندگی علاقهمند باشيد؟»
«نمیدانم.»
نیکو👷♀️
«چه مدت است مدفون هستيد؟»
«در حدود هيجده سال.»
«اميدوارم به زندگی علاقهمند باشيد؟»
«نمیدانم.»
نیکو👷♀️
ابرهای تگرگزا موجزنان دور میشدند و آستر سيمين خويش را مینمودند و از تهرنگ نقرهفامی که بر چشمانداز خفته بود پرده برمیگرفتند.
salomeh
در اين سه ساعت، آب حوض و فواره، بیآنکه خود ديده يا صدايی از آن شنيده شود، روان بود و آب حوض و فواره کاخ، آرام و بیآنکه صدايش به گوش رسد بر قاعده حوض فرومیريخت و هر دو مانند دقايقی که از چشمه زمان فروريزند میرفتند و اندک اندک محو میگشتند. سپس، آب تيره درون هر دو اندک اندک بر اثر تابش نور رنگ باخت و قيافههای سنگی ديوار کاخ از درون تيرگی سر برآورد.
هوا روشنتر شد، خورشيد بر نوک درختان آرام بوسه زد و اشعه درخشان خويش را بر تپه پاشيد.
salomeh
بهترين روزگار و بدترين ايام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ايام ظلمت بود. بهار اميد بود و زمستان نااميدی. همه چيز در پيش روی گسترده بود و چيزی در پيش روی نبود، همه به سوی بهشت میشتافتيم و همه در جهت عکس ره میسپرديم
باران
اکنون که ابر ماتم و افسردگی ــ که بارقه زودگذری آن را از چهره مبارکش رانده بود ــ دوباره بر سنآنتوان سايهافکن شد و قيافه مبارک حضرت سخت به عبوست گراييد، مقربان درگاه: گل و شل و سرما و بيماری و جهل و احتياج همه شرف حضور داشتند و در آن ميان حضرت جهل را قرب و منزلتی خاص بود. نمونههايی از مردمی که در زير آسيا سنگ ساييده شده بودند ــو اين مسلمآ آن آسياسنگ افسانهای نبود که گفته میشود پيران را جوان میکردــ در هر کنج و گوشهای میلرزيدند و از هر دری به درون میرفتند و خارج میشدند و از هر پنجرهای به بيرون مینگريستند و در آغوش هر ذره از پوشاکی که به تن داشتند و به وزش باد در اهتزاز میآمد میلرزيدند.
salomeh
مردان برهنهپا و ژوليدهمو و رنگ و رو پريدهای که از زيرزمينها به ميان هوای زمستانی آمده بودند، از جمع جدا شدند و راه زيرزمينها را در پيش گرفتند، و افسردگيی که بيش از شادمانی به محل میبرازيد، بر آن دامن گسترد.
salomeh
و اين نيز امری است عجيب و درخور تأمل که يک موجود بشری برای موجود بشری ديگر رازی عميق باشد. و اين نيز شايان تأمل است که هرگاه شبهنگام به شهری بزرگ وارد میشوم، هريک از آن گروه خانههايی که با قيافه عبوس سر بههم آورده و گرد هم آمدهاند، رازی خاص خود داشته باشد؛ و هريک از اتاقهای آن رازی مخصوص را در خود نگهدارد؛ و هر قلبی که در صدها هزار سينه ساکنان اين شهر میتپد، در برخی از صور و حالات خويش برای قلوبی که از همه به وی نزديکترند، رازی سر به مهر باشد.
salomeh
چنان غليظ بود که جز اين چيزهايی که نتيجه اعمال خود وی بود و نيز چند قدمی از راه، همه چيز را از نظر چراغهای کالسکه پنهان میداشت؛ بخاری که از تن اسبهای خسته برمیخاست در آن میدويد، گويی که مه ناشی از آنهاست.
salomeh
مهی غليظ که در دره غنوده بود و به قصد فرار از تنهايی از تپه بالا میخزيد، همچون روحی خبيث در جستجوی قراری بود که بازنمیيافت. مه سرد و چسبناک، پيچ و تابخوران، همچون امواج دريايی بيمار و بیآرام، به آرامی و موج پس موج و در حالی
salomeh
بهترين روزگار و بدترين ايام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ايام ظلمت بود. بهار اميد بود و زمستان نااميدی. همه چيز در پيش روی گسترده بود و چيزی در پيش روی نبود، همه به سوی بهشت میشتافتيم و همه در جهت عکس ره میسپرديم ــ
salomeh
«مجبور بودم در رديفهای جلو جايی برای خودم دست و پا کنم، چون در آنجاها که متولد نشده بودم، مگر نيست؟»
Mohadese
در شهر زندگیهای بسيار برحسب معمول در مرگ میگداخت، حرکت زمان و جزر و مد دريا به خاطر کسی درنگ نمیکرد، موشها باز در سوراخهای تنگ و تار، تنگ هم خفته بودند، بالماسکه در پرتو نور خيرهکننده چلچراغها، مشغول صرف شام بود ــ همه چيز مسير طبيعی خويش را میپيمود.
Qazal Azady
در آن زمان از مادری جز به دنيا آوردن يک موجود مزاحم ــکه اين نيز برای به دست آوردن عنوان مادری کافی نيست ــ اثری باقی نمانده بود.
Qazal Azady
حجم
۴۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
حجم
۴۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
۵۶,۰۰۰۳۰%
تومان