بریدههایی از کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
۳٫۰
(۳۶)
چه سعادتی است که گرمای فیزیکی به صورت کاملاً مادی و محسوس به گرمای روحی تبدیل میشود و تا آخر عمر در حافظه باقی میماند.
یلدا روشن
«رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!...»
yasaman
«دلیلی ندارد ناراحت بشوی. ما دیگر عمرمان را کردهایم.
poet_omid
شومینه از لحاظ فنی که کارآیی نداشت، چون دودکش آن را یک دکتر رشتهٔ ریاضی و فیزیک طراحی کرده بود و نه یک بخاریساز
علی دائمی
اشیای کهنه و بیمصرف تسلط عجیبی بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشههایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابهحال از پشت این عینک دیدهای برای همیشه پشتسرت برجا میماند، یا برعکس، از جلوت سر درمیآورد، در آن قلمروِ نیستی که بهسرعت به سمت تو در حرکت است...
نیتا
تقریباً همهٔ کتابها، تقریباً همهٔ شعرها، اگر در معنایشان دقیق میشدیم، در وصف نیکا بودند، حال با هر اسمی که بر او میگذاشتند و در هر سیمایی که او را مجسم میکردند.
علی دائمی
نئاندرتال یکبار گفته بود «کاش لااقل انقلاب بشود.»
من که غافلگیر شده بودم، با خوشحالی گفتم «جدی میگویی؟» من هم انقلاب دوست داشتم.
جواب داد «پس چی؟ لااقل با خیال راحت تیراندازی میکنم.»
علی دائمی
«رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!...»
niloufar.dh
اشک ریختن من برای عمومیشا تازه شروع شده است، وقتی برایم مثل روز روشن شده که واقعاً دیگر هیچوقت او را نخواهم دید. هیچوقت. این واژه درست در لحظهای به عریانترین شکل در برابر ما پدیدار میشود که حکایت دارد به پایان نزدیک میشود، ولی ما میخواهیم ادامهاش را بشنویم. هر چند خیلی خوب میدانیم حکایتهای واقعی چهقدر بیرحمانه قطع میشوند.
...💙
نمیشد او را تودار نامید، ولی لازم بود از آشناییتان مدتی طولانی بگذرد یا دلبستگی روحی بسیار نزدیکی پیدا کنید تا بفهمید زندگی او تاکنون به چه شکل سپری شده است، چه چیزی را دوست دارد و چه چیزی را دوست ندارد، چه چیز توجهش را جلب میکند، چه چیز در انسانهای دیگری که سر راهش قرار میگیرند برایش ارزشمند است.
da☾
؛ «نیکا، عصبانی نشو. اشیای کهنه و بیمصرف تسلط عجیبی بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشههایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابهحال از پشت این عینک دیدهای برای همیشه پشتسرت برجا میماند، یا برعکس، از جلوت سر درمیآورد، در آن قلمروِ نیستی که بهسرعت به سمت تو در حرکت است... نیکا، کاش حرفهایم را میفهمیدی... خُردهریزهای گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند میکنند که دیگر وجود ندارد، و از همین جا معلوم میشود همان تصوری هم که معمولاً مردم از روح دارند وجود ندارد، چون...»
sadaf
چهقدر حیف است که هوس پیدا کردن خصوصیات خود در نسلهای پیشینِ خانواده در سنی سراغ آدم میآید که موجهای عظیمِ زمان بیهیچ گذشتی تراشههای زندگی آدمها را با خود میبرند. ولی آیا این دقیقاً به همان علت نیست که هر زندگیِ جدید از نو در مسیر همان سرگذشتهای پیشین بغلتد و بغلتد؟ دورهٔ جوانی با آن عطش حیوانی به زندگی در لحظهٔ حاضر، هر چیزی را که پیش از خود وجود داشته جارو میکند و دور میریزد. این بهترین سد میان سیلاب زمانه و دریاچهٔ حافظهٔ انسانی است.
...💙
دورهٔ جوانی با آن عطش حیوانی به زندگی در لحظهٔ حاضر، هر چیزی را که پیش از خود وجود داشته جارو میکند و دور میریزد. این بهترین سد میان سیلاب زمانه و دریاچهٔ حافظهٔ انسانی است.
یاسی
در این جهان همهچیز درهم تنیده شده و نمیتوان روابط علتومعلولی را بازسازی کرد. چه کسی میداند، شاید هنگامی که ما در مترو جایمان را به فلان پیرزن بدذات میدهیم، در حقیقت کودکان زنگبار را به گرسنگی محکوم میکنیم.
علی دائمی
چه سعادتی است که گرمای فیزیکی به صورت کاملاً مادی و محسوس به گرمای روحی تبدیل میشود و تا آخر عمر در حافظه باقی میماند.
علی دائمی
مادربزرگ گاهی میگفت: اگر جمع شویم و شروع کنیم به مهمل بافتن، چه کارها که ازمان برنمیآید، بهتر از هر تئاتری برنامه اجرا میکنیم!
علی دائمی
دختر زمزمهکنان پرسید «چهطور خودم را از اینجا نجات بدهم؟»
زن پاسخ داد «میتوانی بیدار شوی، ولی این کار همیشه ممکن نیست. مثلاً من دیگر هیچوقت بیدار نمیشوم. کبریتهایم تمام شدهاند.»
علی دائمی
«نیکا، عصبانی نشو. اشیای کهنه و بیمصرف تسلط عجیبی بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشههایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابهحال از پشت این عینک دیدهای برای همیشه پشتسرت برجا میماند، یا برعکس، از جلوت سر درمیآورد، در آن قلمروِ نیستی که بهسرعت به سمت تو در حرکت است... نیکا، کاش حرفهایم را میفهمیدی... خُردهریزهای گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند میکنند که دیگر وجود ندارد، و از همین جا معلوم میشود همان تصوری هم که معمولاً مردم از روح دارند وجود ندارد، چون...»
niloufar.dh
اگر من به او نگاه میکنم و او بهنظرم یک اثرِ هنریِ در حد کمال میرسد راز این قضیه در او نیست، بلکه در من است که چنین چیزی بهنظرم میآید. همهٔ زیباییهایی که به چشم من میآید در حقیقت در قلب من نهفته است، زیرا آن دیاپازونی که من همهچیز را با نُت وصفناشدنیِ آن میسنجم نیز در قلب من جای دارد. من پیوسته خودم را به جای چیزی که واقعاً هستم میگیرم؛ خیال میکنم با موجودی در خارج از خودم سروکار دارم. جهان پیرامونم را هم فقط مجموعهای از آینههایی میپندارم که واقعیت را به شکلهای کجومعوجی نشان میدهند. با خودم فکر میکردم که ما خیلی عجیبایم؛ فقط چیزی را میبینیم که دلمان میخواهد ببینیم (آن هم با ریزترین جزئیات، حتی تا حد تجسم چهرهها و موقعیتها) و نه آن چیزی را که واقعاً نشانمان میدهند
یاسی
احمقانه است که بخواهیم دنبال مقصر بگردیم. هر حکمی دژخیم مناسب خود را پیدا میکند و هر یک از ما شریک کشتارهای جمعی هستیم. در این جهان همهچیز درهم تنیده شده و نمیتوان روابط علتومعلولی را بازسازی کرد. چه کسی میداند، شاید هنگامی که ما در مترو جایمان را به فلان پیرزن بدذات میدهیم، در حقیقت کودکان زنگبار را به گرسنگی محکوم میکنیم. دامنهٔ بصیرت و مسئولیت ما بسیار محدود است و همهٔ علل و دلایل در نهایت در ناشناختهها فرو میروند و به زمان آفرینش جهان برمیگردند.
یاسی
حجم
۲۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۲۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۶۲,۵۰۰
۳۱,۲۵۰۵۰%
تومان