بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصر آبی | صفحه ۳۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصر آبی

بریده‌هایی از کتاب قصر آبی

۴٫۵
(۷۴۴)
باغچه غرق در افسون گرگ‌ومیش گرم و معطر ژوئیه بود. چند ستاره طلوع کرده بودند و نغمهٔ سینه‌سرخ‌ها سکوت مخملی زمین پشتی را می‌شکست. ولنسی چشم به راه کنار دروازه ایستاده بود. آیا می‌آمد؟ اگر نمی‌آمد...
Narges Iran
چهرهٔ ولنسی در هم رفت و گفت: «می‌دانم. می‌دانم. زن‌ها همیشه می‌دانند و آرزوها...»
Narges Iran
زیر نور ماه به عمق چشمانش خیره شده و فهمیده بود. در همان لحظهٔ بسیار کوچک همه چیز تغییر کرده بود. چیزهای قدیمی از میان رفته و همه چیز جدید شده بود.
Narges Iran
در قلبش چیزی ظریف، دور از دسترس و ملکوتی جا داشت. هیچ رؤیایی به گرد پایش نمی‌رسید. او دیگر تنها نبود. او به جمع گستردهٔ خواهرانش تعلق داشت؛ تمام زنانی که زمانی در این دنیا عاشق شده بودند.
علیزاده
چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمی‌کند، فقط دستش را محکم نگه دارد. یک نفر که فقط بگوید: «می‌دانم. ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب می‌شوی!»
علیزاده
سارا تیلور، با چشمان بزرگ رنگ‌پریدهٔ بی‌احساسش که فقط با دستورالعمل‌های مختلف درست‌کردن خیارشورش شناخته می‌شد و بس. این‌قدر از اینکه حرف نامناسبی بزند هراسان بود که تقریباً هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت که ارزش شنیدن داشته باشد.
علیزاده
«ای‌کاش قبل از اینکه بمیرم، بتوانم فقط یک تپهٔ خاک کوچک برای خودم داشته باشم
Narges Iran
شاید همین الآن می‌مرد. به طرز غم‌انگیزی احساس تنهایی می‌کرد. وقتی‌که ذهنش به کار افتاد، از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمی‌کند، فقط دستش را محکم نگه دارد
Narges Iran
ولی می‌دانید، ما همه مرده‌ایم، تمام خاندان استیرلینگ. بعضی‌هامان دفن شده‌ایم و بعضی‌هامان نه، حدأقل نه هنوز. تنها فرقمان همین است
Narges Iran
مادرش او را مجبور کرده بود در اتاق نشیمن، بین خودش و دخترعمه استیکلز، زانو بزند و بگوید: «خدایا، من را به‌خاطر دروغ‌گویی ببخش!» ولنسی آن را گفته بود، اما وقتی از روی زانوهایش بلند شد، زیر لب گفته بود: «اما خدایا، تو می‌دانی که من داشتم راستش را می‌گفتم.» ولنسی آن‌موقع راجع به گالیله نشنیده بود، اما سرنوشتش شبیه به او بود. بعد به همان شدت که انگار اعتراف نکرده و دعا نخوانده باشد، تنبیه شده بود.
Narges Iran
سرکشی در روحش جوشید؛ نه به‌خاطر اینکه هیچ آینده‌ای نداشت، بلکه به‌خاطر اینکه هیچ گذشته‌ای نیز نداشت.
Narges Iran
با وجود اینکه از مرگ نمی‌ترسید، نسبت به آن بی‌تفاوت نبود. متوجه شد که از آن بیزار است. عادلانه نبود درحالی‌که هیچ‌وقت زندگی نکرده، مجبور باشد بمیرد.
Narges Iran
ولنسی فکر کرد، "این‌قدر کارهای بد کمی انجام داده‌ام که مجبورند به همان قدیمی‌ها چنگ بیندازند!
علیزاده
همیشه برایم عجیب بود که چرا مردم این‌قدر دوست دارند برای کسی که مطلقاً هیچی راجع به او نمی‌دانند، حرف دربیاورند.
zahra ak
جانی که سراسر درد، اما هنوز "جان" بود.
zahra ak
ترجیح می‌دهم توی بهشت او را به یاد داشته باشم و مفلوک باشم تا اینکه با فراموش کردنش خوشحال بشوم.
zahra ak
بارنی قسم می‌خورد: «یک بشقاب سیب، آتش شومینه و یک کتاب خوب برای خواندن جایگزین خوبی برای بهشت است.»
zahra ak
این مادر کهن‌سال، طبیعت، که تنها به "شوق کار کردن" مشغول به کار است و بیهوده قصد خودنمایی ندارد، هنرمندی بی‌نظیر است.
zahra ak
این تنها آزادی‌ای است که می‌توانیم به آن امید داشته باشیم، آزادی انتخاب بندمان
zahra ak
"آن بند که بر خود خریم، بند نیست؟
zahra ak

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۴۰%
تومان